سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تقدیم به همه مادران،مادرانی که هستندومادرانی که در بین ما نیستند

بسمه تعالی

تقدیم به همه مادران،مادرانی که هستندومادرانی که در بین ما نیستندجزء یادشان

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا می داد و تو رو می شست و به اصطلاح، تو رو خشک می کرد؛ تو هم با گریه و اذیت کردن در تمام شب، از اون تشکر می کردی.

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چه جوری راه بری، تو هم این طور ازش تشکر می کردی که وقتی صدات می زد، محل نمی گذاشتی و فرار می کردی.

 وقتی که تو 3 ساله بودی، اون با عشق تمام، غذایت را آماده می کرد؛ تو هم با ریختن غذا در کف اتاق، ازش تشکر می کردی.

وقتی که تو 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید؛ تو هم با رنگ کردن میز و دیوار، ازش تشکر می کردی تا نشون بدی که چقدر هنرمندی.

وقتی که 5 ساله بودی، اون لباس تمیز و شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری، تو هم با انداختن خودت توی خاک و گل، ازش تشکر کردی.

وقتی که تو 6 ساله بودی، اون تو رو تا مدرسه ات همراه می کرد؛ تو هم با فریاد زدن؛((من نمی خوام برم))، ازش تشکر کردی

وقتی که هفت ساله بودی، اون برات وسایل بازی خرید؛ تو هم با پرت کردن توپ به پنجره همسایه، ازش تشکر کردی.

وقتی که 8 ساله بودی، اون برات بستنی می خرید، تو هم با چکوندن(بستنی) به روی تمام لباست، ازش تشکر می کردی.

وقتی که 9 ساله بودی، اون هزینه کلاس های فوق برنامه تو رو پرداخت، تو هم بدون زحمت دادن به خودت برای یادگیری، ازش تشکر کردی و به جاش فقط فکرمسخره بازی بودی.

وقتی که 10 ساله بودی، اون تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تو رو ار تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستت ببرد، تو هم با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی، ازش تشکر کردی.

وقتی که 11 ساله بودی، اون تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد، تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 12 ساله بودی، اون تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون برحذر داشت؛ تو هم صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت رو بکنی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی 13 ساله بودی،اون بهت پیشنهاد داد که موها تو اصلاح کنی، تو هم با گفتن؛ (( تو سلیقه نداری، من هر جور که راحتم زندگی می کنم)). ازش تشکر کردی.

وقتی که 14 ساله بودی، اون هزینه اردوی یک ماهه تابستان رو برات پرداخت کرد؛ تو هم با فراموش کردن یک تلفن یا یک نامه ساده، ازش تشکر کردی.

وقتی که 15 ساله بودی، اون از سرکار برگشت و می خواست تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه، تو هم با قفل کردن در اتاقت نمی گذاشتی که وارد بشه و این جوری ازش تشکر می کردی که خستگیش حسابی دربره!

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشین برونی، تو هم هر وقت که می تونستی ماشینش رو برمی داشتی و می رفتی و بعضی وقت ها هم خردش می کردی.

وقتی که 17 ساله بودی، اون منتظر یه تماس بود، تو هم تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و این جوری ازش تشکر کردی.

وقتی که 18 ساله بودی، اون در جشن فارغ التحصیلی و دبیرستانت از خوشحالی گریه می کرد، تو هم به خاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود تا تموم شدن جشن پیش مادرت نبودی.

وقتی که 19 ساله بودی، اون شهریه دانشگاهت رو پرداخت. همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسایلت رو هم حمل کرد؛ تو هم به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگن بچه مامانی، با گفتن یه خداحافظی خشک و خالی، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی و اون همون جا خشکش زد.

وقتی که 20 ساله بودی، اون ازت پرسید که آیا شخص خاصی برای ازدواج در نظرت هست؟ تو هم با گفتن ((به تو ربطی نداره! من خودم بلدم واسه زندگیم تصمیم بگیرم))، ازش تشکر کردی.

وقتی 22 ساله بودی،اون تو رو در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت، تو هم ازش پرسیدی:(( هزینه سفر به اروپا برام تهیه می کنی؟))

وقتی که 23 ساله بودی، اون برای اولین آپارتمانت، به جای کادو، یه عالمه اثاثیه خرید، تو هم پیش دوستانت بهش گفتی(( اون اثاثیه ها چقدر زشتن))

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه در آینده می خوای با اونها چی کار کنی ازت سؤال کرد؛ تو هم چون دیگه هیکلت بزرگ تر از اون شده بود، با دریدگی و صدایی که ناشی از خشم بود، فریاد زدی؛((مادر، لطفاً تو کار من دخالت نکنیدً اعصاب ندارم!))

وقتی که 25 ساله بودی، اون کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی و در حالی که گریه می کرد، بهت گفت:(( دلم برات خیلی تنگ می شه)) تو هم به جاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحمت نباشد.

وقتی که 30 ساله بودی، اون از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد؛ تو هم با گفتن این جمله ازش تشکر کردی:(( همه چیز دیگه تغییر کرده)) و چون خانومت می خواست بره پارک، فوری تلفن رو قطع کردی.

وقتی که 40 ساله بودی، اون بهت زنگ زد تا سالگرد فوت پدرت رو بهت یادآوری کنه؛ تو هم با گفتن(( من الان خیلی گرفتارم)) ازش تشکر کردی و بهش تسلیت گفتی.

وقتی که 50 ساله بودی، اون دیگه خیلی پیر و مریض شده بود و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت؛ تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین سربار فرزندانشان می شوند، ازش تشکر کردی.

و سپس...

یک روز بهت می گن مادرت در تنهایی مرده و چند روز بعد از مرگش جنازه اون رو همسایه ها پیدا کردن و تو... و تو راحت باشی؛ اما تمام کارهایی که تو در حق مادرت انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد، چون دیگه کسی نیست که فقط به خاطر خودت، نه به خاطر چیزهای دیگه تو رو از صمیم قلب دوست داشته باشد.

اگه مادرت هنوز زنده است، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی و اگه زنده نیست، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اون رو بیامرزه.

همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی؛ چون در طول عمرت فقط یک مادر داری، ولی هزاران دوست، هزاران فرصت تفریح، هزاران ساعت و وقت برای کارهای دیگه و...

نکته:

آیا می دونستید که بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه؛ اما در زمان تولد یک نوزاد مادر تا 57 واحد درد رو احساس می کنه! این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوان.

مادرتون رو خیلی دوست داشته باشید

منبع:

کتاب تو، تویی؟! امیر رضا آرمیون صفحه 142 الی 51


+ نوشته شـــده در شنبه 94/1/22ساعــت 9:14 صبح تــوسط عباس | نظر