مجموعه خاطرات «منوچهر به روایت همسر شهید» با عنوان اینک شوکران ? در ?? صفحه و به قلم مریم برادران، نگاشته شده است و توسط انتشارات روایت فتح در ???? نسخه چاپ و منتشر شده است.
آنها در اوایل تابستان ???? به خانه بخت رفتند و یک ماه، همه شهرهای شمال کشور را به «ماه عسل» گذراندند. جنگ که شروع شد، تکلیف ظهور کرد، همان تکلیفی که منوچهر شرط کرده بود. اما منوچهر زخمی برگشت. با زخمی که بالاخره به شهادت او منتهی گشت . او آرزویش نماندن بود. اما فرشته تا سالها بعد به رفتنش رضایت نداد و وقتی رضایت داد؛ منوچهر به خیل عظیم شهدا پیوست.
در بخشهایی از این کتاب می خوانیم: ? از خواب که بیدار شد، خنده روی لبش بود، با مهربانی گفت: «فرشته! وقت وداع است، بگذار برایت خوابم را بگویم خودت بگو اگر جای من بودی میماندی توی دنیا؟» دستش را گرفتم، شروع به صحبت کرد :«خواب دیدم ماه رمضان است و سفرهی افطار پهن است همهی شهدا دور سفره نشسته بودند به آنها حسرت میخوردم یک نفر به شانهام زد نگاه کردم شهید عبادیان بود گفت: «باباکجائی؟» ببین چقدر مهمان را منتظر گذاشتهای» بغلش کردم و گفتم: من هم خستهام ،عبادیان دست گذاشت روی سینهام، گفت:«با فرشته وداع کن بگو دل بکند آن وقت میآیی پیش ما ولی به زور نه». همانطور نگاهش کردم ادامه داد:«اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت میکند» گفتم:«قرار ما این نبود، بغض تلخی بر جانم نشست، شبهای آخر حیاتش بود، آنژیوکت از دستش درآمده بود خون بسیاری روی زمین ریخت پرستار را صدا زدم، صدای اذان که در اتاق پیچید آماده نماز شد، وضو گرفت با یک لیوان آب غسل شهادت کرد، نگاهم کرد برای آخرین بار گفت:« تو را به خدا تو را به جان عزیز زهرا (س) دل بکن، دلم نمیخواست او را از دست بدهم، اما او زجر میکشید ». لبخندی مهربان بر گوشه لبش بود، تشنگی بر او غلبه کرد آب ریختم در دهانش، اما نتوانست قورت بدهد، آب از گوشه لبش ریخت، اما «یاحسین» تشنگی زینت بخش لبان ترکیدهاش شد. ? سالهای آخر حیات منوچهر بود، یک روز به من گفت:« وقتی من را گذاشتید توی قبر، یک مشت خاک بپاش به صورتم»، پرسیدم:«چرا؟» گفت:«برای اینکه به خودم بیایم ببینم دنیایی که به آن دل بسته بودم، و به خاطرش معصیت میکردم یعنی همین، گفتم:«مگر تو چقدر گناه کردهای؟» گفت:«خدا دوست ندارد، بندههایش را رسوا کند خودم میدانم چه کارهام». باورم نمیشد در نظر من او تمام کارهایش بر موازین دین اسلام بود حتی یادم هست یکبار مرا از منطقه جنوب به شهر آورد پول بنزین و استهلاک ماشین را حساب کرد، گفتم:«تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی حالا من هم با تو برمیگردم، چه فرقی دارد؟» ابروانش را در هم کشید و گفت:«فرقی دارد». حالا او اینگونه به من که اسیر دنیا هستم وصیت میکند، خدایا ما را از وسوسههای شیطان نجات بده. ? فرشته هم نمی توانست ببخشد. هر چیز که منوچهر را می آزرد، او را بیشتر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چه قدر بهش گفته بود گله کند و حرف هاش را جلوی دوربین بگوید. هیچ نگفت . اما فرشته توقع داشت؛ توقع داشت روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر مانده بود. همه جا را جارو کشیده بود. پله ها را شسته بود . دستمال کشیده بود میوه ها را آماده چیده بود و چشم به راه تا شب مانده بود، فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواست بشنود «کاش ما هم رفته بودیم.» نمی خواست منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که زیادی است. نمی خواست بشنود «ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم!» ? یک روز از تلویزیون آمدند خانهمان. از منوچهر خواستند خاطراتش را بگوید که بک برنامه بسازند. منوچهر هم گفت. دو- سه ماه خبری از پخش برنامه نشد. میگفتند «کارمان تمام نشده» یک شب منوچهر صدام زد تلویزیون برنامهای را از شهید مدنی نشان میداد. از بیمارستان تا شهادت و بعد تشییعش را نشان داد. او هم جانباز شیمیایی بود. منوچهر گفت«حالا فهمیدم. اینها منتظرند کار من تمام شود» چشمهاش پر اشک شد. دستش را آورد بالا، با تاکید رو به من گفت: «اگر این بار زنگ زدند، بگو بدترین چیز این است که آدم منتظر مرگ کسی باشد تا ازش سوژه درست کند، هیچ وقت بخشیدنی نیست!»