سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شرح کامل لحظه شهادت شهیدان آوینی و یزدان پرست در گفتگوی رجانیوز

بسمه تعالی 

برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم
 
این آدم حسرت شهادت را از آنجا و از رفقایش به دنبال خود می‌کشد تا جایی که وقتی پاشنه‌ی پا روی مین والمری می‌رود، مین والمری با همه شقاوتش منفجر می‌شود و 1300، 1400 ساچمه از آن درمی‌رود که فقط حداقل 100 تایش به او خورده و شریان و رگ‌های پایش قطع شده بود. بیش از 10 ساچمه به پشت سعید یزدان‌پرست خورد و آبکش شد. رفیقت را ببینی که جلوی رویت این طوری شده است، آن هم در نه در شرایط جنگی، بلکه در شرایطی که همه چیز ردیف است و همه دارند می‌گویند، می‌خندند و شوخی می‌کنند. آن وقت در چنین صحنه‌ای غافلگیر نشوی. نه جیغ بزنی، نه داد بزنی و آرام‌آرام باشی. نه تنها در نگاه آرامی که در همه چیز. من و اصغر بختیاری رفتیم بالای سرش و اصغر گفت: «آقاسید! نترس، طوری نشده است». حالا دارد می‌بیند پاها قطع شده و همه چیز خونین و مالین است. گفت: «اصغرجان! برای چه بترسم؟ ما برای همین حرف‌ها آمده‌ایم». خیلی لاتی و توپُر، نه از سر استیصال و ضعف. خدای محمد شاهد است. یک موقع هست که می‌خواهی نقشی بازی کنی و از این حرف‌ها.
 
دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم
 
یادم نیست با بند کفشم یا کمربندم پایش را بستم. قاسم دهقان «رحمة‌الله‌علیه» که بعداً شهید شد، آمد و با هر دو و نبشی‌های عراقی‌ها برانکارد درست کرد.
 
همین جا بگویم آقا سعید یزدان‌پرست هم خیلی خوش‌چهره بود. با جسارت تمام عرض می‌کنم چهره‌اش شبیه عکسی که معروف شد حضرت رسول(ص) است و حضرت امام (ره) خیلی به آن علاقه داشت، یعنی زیبارو بود و ابروهای پیوسته و صورت نورانی داشت. یکی از این ترکش‌ها در کنج چشمم نشسته بود. نتوانستم این را ببینم و بی‌اختیار دست بردم که ترکش را از گوشه چشمش بیرون بکشم. آمدم دست بزنم، دیدم دارد اذیت می‌شود. گفت: «حاجی! چه کارش داری؟ بگذار باشد». دیدم او هم آرامش سیدمرتضی را دارد.
 
در لبنان می‏گفتند این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند!
 
عکس لحظه شهادت سیدمرتضی را دیده‌اید. این عکس در لبنان چندین سالی در خانه‌ام بود. بعضی از لبنانی‌ها که می‌آمدند می‌پرسیدند: «این آقا کیست؟» می‌گفت این و این. می‌پرسیدند: «لحظه‌ی شهادت است؟» می‌گفتم: «بله». می‌گفتند: «این‌که در لحظه شهادت هم دارد فکر می‌کند و خیلی ریلکس است». استیل قصه این جوری است.
 
 
فکر کردم سید دارد پرت و پلا می‌گوید
 
شهید یزدان‌پرست هم همین طور آرام. سید گفت: «مرا کجا می‌برید؟» گفتیم: «بالاخره باید از اینجا برویم». گفت: «ولم کنید. بگذارید اینجا باشم». من فکر کردم دارد پرت و پلا می‌گوید. اینجا باشم یعنی چه؟ کجا باشد؟ 
 
حالا ما وسط میدان مین گیر کردیم. جلو می‌توانیم سریع‌تر به خودرویمان برسیم، ولی باید از دل میدان مین رد بشویم و دو باره این قصه را بشکافیم. عقب دو مرتبه در میدان مین هستیم و هر لحظه هر اتفاقی می‌تواند بیفتد. در آنجا دو باره چه گذشت؟ خدا عالم است. قرار بود این اتفاق فقط برای این دو نفر پیش بیاید، والا ما هم وسط میدان مین گیر کرده بودیم. وقتی آنها زخمی شدند، دیگر کسی به این قصه‌ها که آقا! تکان نخور، اینجا پر از مین است توجه نمی‌کند. همه فقط تلاش می‌کنند زودتر آنها را ببرند و جلوی خونریزی را بگیرند، وگرنه نه برانکاردی هست و کیلومترها در عمق هستیم و کسی به داد ما نمی‌رسد. سنگری وجود ندارد. هنوز خط ارتش هم در آنجا نبود که به داد ما برسد.
 
آخرین جمله‏های سید مرتضی قبل از شهادت...
 
حالا تصورش را بکنید که داریم اینها را در برانکارد می‌آوریم. من عقب برانکارد سید را گرفته بودم. پا از مویرگ‌ها جدا شده بود و سه چهار بار پا زیر پایم افتاد و روی زمین کشیده شد. بی‌شباهت به صحنه‌ی شهادت آقا اباالفضل العباس(ع) نبود که می‌گفتند به پا ضربه زدند و پا از روی اسب کشیده می‌شد. دیدم دارم اذیت می‌شوم و پا را که کشیده می‌شد، برداشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. گفت: «چه کار می‌کنی؟ ولش کن». در این حال و هوا شروع کرد مادرش را صدا زدن: «یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)! یا فاطمه زهرا(س)!» بعد سه مرتبه این دعا را کرد: «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم اجعل مماتی شهادتاً فی سبیلک»، «اللهم...» من دیدم خونریزی که شدید شده است، او دارد بی‌قرار می‌شود. برانکارد هم کوچک بود و هی سرش بیرون می‌افتاد و نمی‌تواند نفس بکشد و هی سرش را بلند می‌کند که یک جوری از این وضعیت خلاص شود. ما هم حواس‌مان نیست و داریم سعی می‌کنیم با این برانکارد در پیتی که درست کرده‌ایم زودتر آنها را به جایی برسانیم. یک جا دیگر نتوانست تحمل کند، سرش را آورد بالا و گفت: «خدایا! همه گناهانم را ببخش و مرا شهید کن». این آخرین ذکر سید است و بعد از آن به اغما رفت.
 
در دانشگاه با چه رویی این بچه را در ویلچر بگذارم و هل بدهم!
 
این را هم یکی دو جا بیشتر نگفته‌ام. صحنه‌ی انفجار مین که پیش آمد، ما اصلاً تصورش را نمی‌کردیم که ممکن است اینها شهید شوند و می‌گفتم: «هی پسر! حالا این همکلاسی ما رفت روی مین و یک یا دو پایش قطع و ویلچری می‌شود. در دانشگاه با چه رویی این بچه را در ویلچر بگذارم و هل بدهم؟» ظرف کمتر از چند ثانیه چنین سناریویی دارد در ذهنم نوشته می‌شود. حالا من سر صحنه هستم. بعد همه به من تکه می‌اندازند که رفیقت را بردی؟ باریکلا! چقدر خوب از او مواظبت کردی! تو که پای این بچه را قطع کردی! این چه وضعیتی است؟ روی ویلچر و...؟ یارو را به خاک سیاه نشاندی. در آن لحظه‌ها همه‌اش خودم را مذمت می‌کردم که چرا این جوری شد؟ غافل از این‌که کار از این حرف‌ها گذشته است!
 
گفت: «بچه‌ها! هفت بار «قل هو الله» بخوانید
 
خلاصه آوردیم‌شان در ماشین (Cherokee Chief) که دست بچه‌های روایت فتح بود و گازش را گرفتیم و آمدیم عقب. «قاسم دهقان»، رفیق فابریک سیدمرتضی بود. هم او خیلی سید را دوست داشت و هم سید خیلی به او علاقه داشت. هی گوشش را می‌گذاشت روی سینه‌ی سید که ببیند قلب می‌زند یا نه؟ سید هم خوشگل با آن ریش و محاسن! بعد دید جواب نمی‌گیرد، گفت: «بچه‌ها! هفت بار «قل هو الله» بخوانید. روایت داریم که اگر هفت بار «قل هو الله» خواندی و مرده زنده شد، زیاد تعجب نکنید». همه شروع کردیم به «قل هو الله» خواندن.
 
 
دردسرتان ندهم. چهل دقیقه ماشین یک کله آمد تا رسیدیم به اورژانس وسط راه. پارسال با بچه‌های روایت فتح به آن اورژانس متروکه رفتیم. تا رسیدیم، سید و سعید را به اتاقی بردند و شروع کردند به تنفس مصنوعی دادن. جواب نداد. مقدر بود در جمعه 20 فروردین نه صبح سید و موجی از خاطراتی که از او به جا ماند، بروند.
 
ماجرای دوربینی که درست لحظه‏ی شهادت خاموش شد!
 
جالب است این را هم بدانید که در آن صحنه که الان هفت هشت ده عکس هست، دوربین هم داشت تا چند لحظه قبل از آن فیلمبرداری می‌کرد. در روایت فتح رد پایی را نشان می‌دهد، رد پای من است. من اصلاً حواسم نبود. سید به دوربین‌چی گفت: «رد پای این را بگیر». من در این ستون نفر اول هستم و جای دیگری نفر دوم هستم و اینها دارند پشت سر من می‌آیند. دوربین‌چی رد پایم را می‌گرفت تا رسیدیم به یک مین والمر که شاخک‌هایش بیرون زده بود. یک تکه فانوسقه بچه‌ها هم افتاده بود. به دوربین‌چی گفت: «بایست و این مین والمری را بگیر». دوربین روی مین والمری شروع کرد به کار کردن.
 
راهی را که ده بار رفته بودیم، گم کردیم!
 
حالا ما هم راه را گم کرده‌ایم. کجا داریم می‌رویم؟ باید برویم به قتلگاه. ما بچه‌های اطلاعات عملیات دست‌کم ده بار این مسیر را رفته بودیم و همه بچه‌هایی که با ما بودند، خبره‌های اطلاعات عملیات بودند. محمد جوانبخت، احمد کوچکی و... همه پیر عملیات هستند. مسیرهایی را که بارها هم از این طرف رفته بودیم، هم از سمت عراق آمده بودیم، گم کردیم.
 
این آخرین صداهاست که ضبط شده‌اند
 
صحنه‌ای که می‌گویند مولا امیرالمؤمنین(ع) شبی که قرار است ضربت بخورد، می‌خواهد از خانه بیرون بیاید که عبایش به کلون در می‌گیرد. غازها عبای آقا را می‌گیرند. ابر و باد و مه و خورشید همه می‌دانند چه فاجعه‌ای می‌خواهد پیش بیاید، هر کسی یک سنگی می‌اندازد که آقا نرود مسجد، ولی... احساس می‌کردم همان صحنه است. راه گم می‌شود، همه چیز قر و قاتی می‌شود. خدایا! چرا این جوری است؟ ما همه راه بلد این مجموعه هستیم. چرا این جوری شده است؟ اینجا دیگر کلافه شدیم. سید گفت: «آقا! چرا نمی‌رویم؟» صداها هست. گفتم: «آقاسید! میدان مین است، باید طمأنینه کرد». گفت: «برویم! برویم!» این آخرین صداهاست که ضبط شده‌اند، سه دقیقه قبل از شهادت است و بعد هم در این مسیر و این اتفاق.
 
به او اجازه داده می‌شود که این عکس‏ها را بگیرد
 
بعد دوربینی که دارد فیلم می‌گیرد، در اینجا از کار می‌افتد و هرچه رمضانی و مرتضی شعبانی زور می‌زنند که این صحنه‌ها را بگیرند، نمی‌شود. فقط اجازه داده شده است که اصغر بختیاری ده عکس بگیرد. به ذهنم می‌رسد که اینها هم اوج دیوانگی اصغر است و به او گفته شده است این کار را بکن، والا کسی نمی‌تواند بالای سر رفیق فابریکش بایستد و بی‌خیال عکس بگیرد. اصلاً دستت به ماشه دوربین نمی‌رود. آن قدر قاتی کردی که چه عکسی بگیری؟ از کی بگیری؟ از چه بگیری؟ مگر فیلم است، ولی مع‌الوصف به او اجازه داده می‌شود که این را بگیرد، اما دوربین کار نمی‌کند و جالب این است که دوربین بعد از این‌که این اتفاقات تمام می‌شوند، شروع می‌کند به فیلمبرداری. صحنه‌های بیمارستان را همین دوربین دارد می‌گیرد.
 
هر چیزی را چشم هر نامحرمی نباید ببیند 
 
به خودم گفتم عجب داستانی است! هر چیزی را چشم هر نامحرمی نباید ببیند و هر صوتی را گوش هر نامحرمی نباید بشنود. همان طور که خودش اعتقاد داشت این قصه‌ها نباید دست هر کسی بیفتد و دست با وضو می‌خواهد، حال و هوای درست می‌خواهد، نباید دست هر کسی بیفتد. در آنجا هم اجازه داده نشد که این اتفاق بیفتد.
 
هیچ کس توقع نداشت آقا عرض ارادت کنند
 
بعد از شهادت هم که هیچ کس توقع نداشت برای آن قصه، آقا عرض ارادت کنند و خودشان برای تشییع جنازه بیایند. این هم از نوادر است که آقا برای تشییع جنازه تشریف بیاورند. مثلاً سر قصه صیاد شیرازی و حاج حسن مقدم تهرانی «رحمة‌الله‌علیهما» آمدند. سر قصه آسیدمرتضی هم آقا به حوزه هنری تشریف آوردند و قیامت و کربلایی در آنجا شد. 
 
 
سعید یزدان‏پرست مفاتیح الجنان من بود
 
تا یک ماه اصلاً مخم کار نمی‌کرد و حواسم سر جا نبود. نمی‌توانستم به خودم بباورانم که در چنین صحنه‌ای بوده باشی و رفیقی را که عاشقش بودی از دست بدهی. یک کسی را بعد از عمری پیدا کردی که گوش‌ات را می‌گیرد و در گوش‌ات چیزی را نجوا و تو را سر خط می‌کند، عیب‌هایت را با لطایف‌الحیلی به تو می‌گوید و آدم لذت می‌برد و دوستش دارد. سعید چنین حالتی داشت. مثل پیری بود که جلو می‌رود و راه را به تو نشان می‌دهد. آدم لذت این تیپی می‌برد. هی دوست داری با او باشی و نکات را به تو بگوید. بعد یکمرتبه چنین آدمی را از دست می‌دهی و خلاء وحشتناکی در زندگی‌ات پیش می‌آید و تو دیگر او را نداری. آدمی که راجع به هر چیزی، خانمت، بچه‌ات و کارت با او حرف می‌زدی و او کوچک‌ترین نکات را گوشزد می‌کرد. با وجود چنین آدمی دیگر حال و حوصله‌ی کسی را نداری. تصورش را بکنید یک آدم مفاتیح‌الجنان تو باشد. یکی باشد که حواسش جمع کار تو باشد و اینها را به تو بگوید. تو بازیگوشی می‌کنی، ولی بعد می‌فهمی عجب برکتی بود. خودش بود. همان آدمی بود که مأمور بود به تو بگوید این کار را نکن، آن کار را بکن. وقتی می‌گویند یک پیر گیر بیاور، هفته‌ای یک بار کلاس آقای حاج‌آقا تهرانی برو، حاج‌آقا یکی دو نکته بگوید. تو هم بازیگوشی کن و تخمه و پسته بخور و اصلاً حواست نباشد. چه رسد به این‌که کسی رفیقت باشد و هر روز یک کلاس باشید و سه چهار سال شب‌های امتحان با هم درس بخوانید. این آدم باید ویژگی‌هایی درخور آسیدمرتضی داشته باشد که اجازه بدهند همراهش بپرد که قطعاً این جوری بود.
 
باید چنین صحنه‌ای را روی هوا بزنی
 
بعد شعرها و دستنوشته‌هایی که از سعید یزدان‌پرست می‌خوانی، همه‌شان اعلام آمادگی به مرگ است. مرگ‌آگاهی در حد سیدمرتضی، یعنی سوار کار باشی، نترسی، داد و بیداد نکنی، آماده‌ی پذیرایی چنین صحنه‌ای باشی، رکب نخوری، چنین صحنه‌ای را روی هوا بزنی. نیایی دو مرتبه جانباز شوی. بشوی جانباز چند درصد بهترینش باشی از امتیازاتش استفاده کنی، بدترینش باشی قاتی بکنی و نسبت به ولایت چرت و پرت بگویی. از اینها داریم. مگر این‌که حواست جمع باشد و بگویی آقا! ولش کن جانبازی و این حرف‌ها را.
 
نصف آدم‌های زیر تابوت سعید آن طرفی بودند
 
سعید یزدان‌پرست 40 ماه جبهه کردستان بود. خیلی‌هایش را هم من نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم کجا بوده است. بعد می‌دیدی 40 ماه عمرش را در جبهه کردستان، در غریب‌ترین جاها مثل بانه، بوکان، سقز و سردشت گذاشته است. او که شهید شد، نصف کسانی که در دانشگاه زیر تابوتش بودند، لاابالی‌های دانشگاه بودند، به خاطر این‌که در مقطعی که حیات داشت با اینها بود و اینها می‌دیدند پیغمبرزاده‌ای، مدل و استیل و حال و هوایش فرق می‌کند. می‌خواهد آنها را امر به معروف و نهی از منکر کند، مثل من خرکی این کار را نمی‌کند، زبان لیّنی دارد، حرکات لیّنی دارد. اینها ویژگی‌های این آدم است، برای همین وقتی شهید شد، نصف آدم‌های زیر تابوتش آن طرفی بودند و اصلاً با ما نبودند و قرابتی نداشتند. اینها چیزهایی هستند که باید یاد بگیریم.
 
میرشکاک می‏گفت ین چه خزعبلاتی است که تو می‌گویی؟
 
این را هم بگویم که همه‌مان مرده‌پرست هستیم، یعنی مادام که طرف رفیق ماست، هوایش را نداریم، و مدام چرت و پرت می‌گوییم، اما تا تقی به توقی می‌خورد، همه‌مان این خصلت کوفی بودن را داریم. سید هم در این ورطه، کم دشمن نداشت و به تعبیر آقا یوسفعلی میرشکاک می‌گوید من که خودم با او رفیق بودم، قبل شهادتش مطالبش را که می‌خواندم می‌گفتم این چه خزعبلاتی است که تو می‌گویی؟ یوسفعلی میرشکاک که رفیق فابریک سید بود، این را می‌گوید. سید شهید که شد، انگار خون او غباری را که ما نمی‌توانستیم ببینیم از روی تمام این نوشته‌ها پاک کرد. هرچه را که می‌خواندم می‌دیدم الله‌اکبر! این خودش است. این طلاست! توی خال زده است! این جمله را از کجا آورده است؟ یوسفعلی و امثالهم آدم‌های موشکاف، نویسنده و شاعری هستند و اینها با هم کل دارند. هر ورق و هر جمله را که می‌خواندی می‌گفتی خدایا! این خودش است! آن وقت ما چطور نمی‌فهمیدیم که قصه چه بود؟ برکت خون است. خون مسیر را باز و غبارروبی و اعجاز می‌کند. در دستنوشته‌هایش هست که راز شهدا را هیچ‌کس نمی‌تواند بگوید و این مسیر فقط با خون باز می‌شود. اعجاز کلمات و بازی کلمات.
 
تشکیلات محمد هاشمی کم به سید بی‌احترامی نکردند
 
در کلمات آن پسرک که سید را خواب دیده بود، آمده بود که دیگر خسته شده‌ام. ویژگی همه شهداست که خسته و کلافه می‌شوند. دیگر نمی‌دانستم از شهدا با چه زبان و کلامی تجلیل کنم. همه چیز برایم تمام شده بود. بعد از آن فیلم کار کنم؟ نویسندگی کنم؟ قلم بزنم؟ دیگر از همه این چیزها خسته شده بودم. آخر قصه همین جوری‌ها شد. همین رفیق‌ها کل‌کل، فحش دادن، جسارت کردن به او، درِ سوره را گِل گرفتن، پول ندادن؛ تشکیلات محمد هاشمی و صدا و سیمای وقت کم به سید بی‌احترامی نکردند. آدمی که نمی‌خواهد خودش را با جامعه وفق بدهد. سه سال است که جنگ تمام شده است و با همان اورکت سپاه، همان اورکت‌های کره‌ای طوسی‌های معروف و با چفیه به صدا و سیما می‌رود و به او می‌گویند کجایی آقا؟ ماکسیمیلیانوس بودی آقا؟ کجا بودی تو؟ اصحاب کهفی؟ این قیافه چیست که برای خودت درست کردی؟ آقایان نمی‌گویند که اینها را به سید می‌گفتند. ته اسم ورقه را درمی‌آورند که چه بوده است، ولی جگر نمی‌کنند بگویند این آدم ولو این‌که تواب بود... اصلاً یکی از افتخاراتش این است و خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید: من سیدمرتضی آوینی، بچه شهرری، متولد شهرری، متولد فلان سال، کسی که تا قبل از این‌که انقلاب اسلامی اتفاق بیفتد، کارهای زیادی کرده و مطالب زیادی نوشته‌ام. با وجود انقلاب اسلامی همه را داخل گونی ریختم و کبریت زیرش گرفتم، چون فقط منیت بود و بس و انقلاب اسلامی یعنی از بین بردن منیت‌ها و نفی طاغوت.
 
کبریت زیرش گرفتم و گفتم التماس دعا
 
یک نقاشی کشیده باشی، الان از زیر خاکی درمی‌آوری و می‌گویی ببین چه کشیده‌ام! دو بیت شعر نوشته باشی زیرخاکی درمی‌آوری و می‌گویی داداش! کلاس پنجم که بودم این دو بیت شعر را گفتم. می‌گوید همه را ریختم در گونی و کبریت زیرش گرفتم و گفتم التماس دعا! نامردها این را بگویید. اینها زاویه کور دید آدم‌های «صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ»(1) است.
 
یک مدل هم داریم که مثبت نگاه می‌کند که باریکلا! به برکت انقلاب اسلامی، این تیپ آدم‌ها را از منجلاب نجات داد. قشنگ گفته است: «ای شهید! آن‌که بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشسته‌ای. دستی برآر و ما قبرستان‌نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون بکش». شاید اصلاً دعای قنوتش بود. چسباندن این کلمات به همدیگر را ببینید.
 
 
هنوز آب وضو خشک نشده است، بنشین بنویس
 
آقا! یک چیز مهم‌تر! این آدم در شرایط عادی یک جاهایی لکنت‌ زبان داشت. اما در لحظه‌ی نریشن‌‌گویی روان‌تر از سیدمرتضی کسی را نمی‌بینی که بخواند. آقا! چرا این جوری می‌شود؟ چون داری کار را برای رضای خدا می‌کنی و همه چیز در و تخته با هم جور درمی‌آید. آقاسید! این کلمات را چه جوری به هم چفت می‌کنی؟ اینها چه جوری این شکلی می‌شوند؟ خودم هم نمی‌دانم، اما رمزش این است. اگر می‌خواهی این جوری شود، وضو بگیر و دو رکعت نماز بخوان. هنوز آب وضو خشک نشده است، بنشین بنویس. خودش می‌شود. کلید است! من این جوری می‌نویسم.

سید گفت من از آنجا یک کربلایی دربیاورم!
 
این جوری می‌شود که می‌بینی دخترک قیافه‌اش به این حرف‌ها نمی‌خورد، ولی می‌آید اینجا و می‌گوید کارمان لنگ بود و گرفتیم و رفتیم. این شهدا امامزادگان عشقند. فقط کلام نیست. واقعاً یک کسی که کارش گیر است، می‌آید و در حرم این بابا پنجه می‌زند و او کار راه‌انداز می‌شود. باید اتفاقی افتاده باشد که طرف، کار این همه جماعت را راه می‌اندازد.
 
سه چهار تکه‌ای را که رفت و در سوسنگرد و این جور جاها کار کرد، می‌دانست چه بلایی سر تاریخ انقلاب اسلامی و سنگرها خواهد آمد. تشخیصی که داده بود، درست بود. گیری هم که سر فکه و اینها داد، خودش گیر داد. من گفتم: «آقا! بیا برویم». بازی دراز و جاهایی که بحث پیروزی بود. گفتم آقاسید! عملیات در فکه شکست خورد. هزاران هزار کانال ماندند. نمی‌شود از آن چیزی درآورد. گفت: «چه می‌گویید دیوانه‌ها؟ بیایید برویم من از آنجا یک کربلایی دربیاورم. باید برای مردم بگوییم با داشتن این همه پل چرا شکست خوردیم و خط شکسته نشد؟» سئوال است دیگر. تاریخ می‌آید و از شما می‌پرسد شما این همه پل نداشتید؟ حسن باقری داشتید، چمران داشتید، صیاد شیرازی داشتید. اینها تئوریسین‌های جنگ بودند. چطور نتوانستید؟ همه بچه‌های مردم را به کشتن دادید؟ چرا در رمل‌ها عملیات کردید؟ فردا تاریخ از شما سئوال می‌کند. ما باید دوربین را برداریم و ببریم و راجع به این قصه جواب بدهیم. این مقوله‌ها خیلی مهم‌اند، منتهی متأسفانه صیاد شیرازی هم که آمد پرده‌ی این قصه را کنار بزند و با گروه جنگش کار کند و تدوین دفاع مقدس و... آن هم ناتمام ماند.
 
 آن طرف اصلاً عراقی وجود نداشته است!
 
چون در مورد مباحث تکنیکی و تاکتیکی که از دو طرف پیش آمد، ما معتقدیم آن طرف اصلاً عراقی وجود نداشته است. عراق نمی‌تواند چنین تجهیزات و موانعی را آنجا بکارد. اعجاز کاشت موانع است. چهار ردیف کانال، سه کیلومتر موانع در طول بیش از 400 کیلومتر از دهنه کنج فاو بگیرید تا حداقل جلوی قصر شیرین. تمام دنیا آمده و در ظرف کمتر از دو سال این موانع را کاشته بود. اصلاً اینها هیچ جا گفته نمی‌شود. به موانع که نگاه می‌کنی، کرک و پرت می‌ریزد، یا اباالفضل! مگر می‌شود این موانع را انسان کاشته باشد؟ اگر کسی دوربین بردارد و بیاید و تصویر بگیرد و بگوید مردم! این فقط مین‌گذاری نیست. این یک اعجاز هندسی سی و چند کشور است که در اینجا به کار گرفته شده است، کانال زده، خاک کانال را در عرض چهار و ارتفاع سه متر برداشته و برده! کجا برده بودند؟ هر کس که دو ساختمان ساخته باشد می‌فهمد چهار ردیف کانال در طول 400 کیلومتر بکنی، خاک را به جای دیگر انتقال بدهی ـ ‌چون اگر به آن خاکریز می‌چسبیدیم، خود آن خاک به دردمان می‌خورد، باید کانال لخت باشد و همه بروند و در کانال بچپند. بعد موانع تار عنکبوتی.
 
 
ای نامردها! یک نفر به چند نفر؟
 
جمهوری اسلامی در طول یک دهه گذشته مصوب کرده است 100 کیلومتر را در مرز شرقی جمهوری اسلامی برای جلوگیری از قاچاق یک ردیف کانال با دو سه ردیف سیم خاردار و میدان مین ایجاد می‌کند. پول از دنیا گرفته و اعتبارش مصوب است، اما نتوانست. آن قسمتی را هم که توانست به‌قدری مسخره است که می‌آیند و راحت رد می‌شوند. یک ردیف کانال.
 
آقا! امروز یک دوربین بردارید و بیایید و بپرسید آقا! می‌دانید چرا در والفجر مقدماتی شکست خوردیم؟ چون تمام دنیا در مقابل ما بود. این را که گفتی پسر دانشجویت می‌گوید: «ای نامردها! یک نفر به چند نفر؟» لاتی هم بخواهی نگاه کنی، می‌گوید عیب ندارد، در والفجر مقدماتی خوردیم، ولی نامردی بود. 34 کشور در مقابل یک کشور، معلوم است چه کسی می‌بازد. سودانی، یمنی و... از هجده کشور اسیر گرفتیم.
 
هیچ دوربینی تا الان نتوانسته است پیچیدگی و عمق این موانع را نشان بدهد. جالب است نه؟ یک بازی فوتبال می‌شود، 600 تا دوربین می‌برند و از بالا و پایین و همه زوایا تصویر می‌گیرند. دریغ از این‌که یک نفر جگر داشته باشد و دوربین بردارد و برود. 
 
دفترهای بچه‏ها هنوز روی میزها بود!
 
خلاصه خیلی‌ها گفتند سید! جنگ تمام شد، بیا برویم دنبال درس و زندگی‌مان! ول کن آقا! بیا برو دکترا بگیر. دوربین را برداری بروی دنبال چه؟ خاک‌بازی؟ شهیدبازی؟ ول کن بابا! عصر این حرف‌ها گذشت. او که امام خمینی بود نتوانست. اینها هم نتوانستند ولش کن. دوربین برداری بروی به مدارس خرمشهر که چه؟ دفترهای بچه‌ها بعد از دو سال که رفته و عکس گرفته بود، هنوز روی میزهاست. نگاه کنید. «خرمشهر شهری در آسمان». الان که داریم در باره حفظ آثار دفاع مقدس حرف می‌زنیم می‌گوییم عجب صحنه طلایی‌ای! این باید همین جوری برود در آکواریوم و موزه. همه اینها در این سال‌ها درست شد دیگر. الان یک غرفه درست می‌کنیم، یک میز است و بالایش سوراخ شده و موشک رفته است فلان جا. بابا! این طبیعی‌اش در خرمشهر بود. امام خمینی(ره) دستور داد این بخش را دست نزنید، قرنطینه کنید و بگذارید برای آیندگان بماند، نه این‌که بعداً دو میلیارد بدهید که همان را بازسازی کنیم. بحث بر سر این است که در طول این یک دهه تمام سنگرها، مدارس و پل‌ها را حذف کردند!
 
می‏دانست که برای این عکس‏ها زمانی له له می‏زنند
 
این آدم با بصیرت بود و تشخیص می‌داد که یک دهه بعد همه اینها نابود می‌شوند. جنگ و عملیات شبانه را که دوربین نداشتیم بگیریم. دوربین‌هایی هم که داشتیم به دلیل سنگینی نمی‌شد در عملیات برد. (Handy cam) و موبایل نبود که هر کسی در جیبش داشته باشد. باید می‌ایستادی، صبح بشود، خط گرفته شود، راه بیفتی و یک‌سری باتری را شارژ کنی و با خودت ببری و هی بگذاری و هی کاست عوض کنی و اینها را بگیری. پاتک دشمن را شاید می‌توانستی بگیری، ولی به خط‌شکنی نمی‌رسیدی. می‌دانست چه صحنه‌های باارزشی را در زمان جنگ از دست دادیم. الان فرصتش هست که همین‌ها را هم بگیریم. ده سال بعد از اینها هم خبری نیست. این روزهای غربت را که برای آن عکس‌ها له‌له می‌زنی، می‌دید.
 
چه کاری است از اینجا بکوبی بروی وسط میدان مین!
 
یک چیز دیگر هم بگویم و عرضم تمام! آقا! تو دیوانه‌ای! عید زنگ بزنی که آقای سعید قاسمی! ما را سر کار نگذاری‌ها! ما می‌خواهیم 20 فروردین در منطقه باشیم و تو باید بیایی و بگویی چون تو اطلاعات عملیات بوده‌ای. بیا برای ما بگو چه بود و چه شد؟ آقاسیدمرتضی! ول کن. من می‌آیم آنجا حالم خراب می‌شود. نه، تو را به خدا و گیر شش پیچ که باید بیایی. این آدم دیوانه نیست؟ مگر نمی‌خواهی خاطره بگیری؟ مگر نمی‌خواهی فیلم بسازی؟ بیا برویم جاده قم. خاکریز قشنگ، تانک آماده، چفیه بینداز گردن این برادر، همه چیز آماده! آقا بنال بگو چه شد؟ او هم صحبتی می‌کند و اشکی و سر و ته قصه را جمع کن و یا علی مدد، برو حالش را ببر، دقیقه‌ای فلان قدر بفروش به صدا و سیما! چه کاری است از اینجا بکوبی بروی وسط میدان مین؟
 
می‌توانست سر همه‌تان را کلاه بگذارد
 
آنجا هم که گم کردی می‌گویی آقاسیدمرتضی! نمی‌شود بی‌خیال بشوی! می‌گوید نخیر! الا و بالله باید برویم همان جایی که شما این فیلم‌ها را گرفتی و جنازه‌ها را جمع کردی. تا پارسال در خود قتلگاه جنازه شهید درآمد. پارسال بعد از 22 سال از کل این قصه، استخوان‌های شهید درآمد. این آدم می‌فهمد که باید بیاید آنجا. می‌توانست سر همه‌تان را کلاه بگذارد و هیچ کدام از شما هم نمی‌فهمید که آن هم خاکریز است، این هم خاکریز است. این‌که می‌گویند وقتی حرفه‌ای می‌شوی خطرناک است و می‌توانی سر همه را کلاه بگذاری و باید صداقت داشته باشی، یکی‌اش همین است. آقا! حرفه‌ای شدی، سر مردم کلاه نگذار. تو که جنس می‌فروشی می‌دانی این چینی‌ای که داری می‌فروشی ترک دارد و چهار روز دیگر می‌شکند. این لوله خوب نیست. پرسید بگو ایراد دارد، نپرسید بده برود. به او بگو متوسط می‌خواهی یا خوب؟ او هم حرفه‌ای این کار است و می‌گوید ولو خطر داشته باشد، باید برویم. در این قصه، جان، بود و نبودم در میان است، نه جنسی که می‌خواهی بفروشی و ترک دارد یا ندارد، درجه سه است یا درجه دو. می‌گوید ایراد ندارد. باید برویم در آن موقعیت. آگاهانه انتخاب می‌کند. نعوذبالله که بگویی آقا! نمی‌دانست. دیوانه بود. مگر می‌شد نداند؟ دارد می‌بیند که میدان مین است. می‌فهمد که خطر است. در بین آنها من هم می‌فهمم که خطر دارد، ولی او باید شهید شود، چون این اوست که آماده است و مرگ آگاهی دارد. برای من هنوز زود است، دهانم بوی شیر می‌دهد. من فقط لفاظی می‌کنم، ولی او می‌فهمید. 
صلواتی بر محمد و آل محمد.
             


+ نوشته شـــده در سه شنبه 92/1/20ساعــت 6:53 عصر تــوسط عباس | نظر