بسمه تعالی
شرح کامل لحظه شهادت شهیدان آوینی و یزدان پرست در گفتگوی رجانیوز باسعید قاسمی/
برگشتم و دیدم که نه! این سید مرتضی است که روی مین رفته/آخرین جملهی سیدمرتضی قبل از شهادت ذکر یازهرا(س) بود/نصف آدمهای زیر تابوت یزدانپرست آن طرفی بودند+ صوت
گروه فرهنگی- مهدی آذرپندار، امیر ابیلی، علی مختاری: سعید قاسمی را شاید خیلیهای به سخنرانیهای سیاسی و فرهنگی وگفتمانیاش بشناسند و خیلیها هم شاید او را فرماندهی از فرماندهان دوران مقدس در و حسرت رسیدن به یاران شهید. اما سید مرتضی آوینی در وصفش حاج سعید قاسمی اینگونه قلم به دست گرفته است: «آقا سعید، فرمانده این محور عملیاتی، همان کسی بود که ما در جستوجوی او بودیم. او مظهر همان روحی است که حزبالله را از انسانهای دیگر جدا میکند و البته در میان رزمآوران ما دلاورانی چون سعید کم نیستند...او یکی از پروردههای میدان رزم و جهاد فی سبیلالله است و اگر انقلاب اسلامی هیچ دستاوردی جز پرورش انسانهایی اینچنین نداشت، باز هم میارزید تا حزبالله جان و سر خویش را فدای حفظ آن کند.»
اما این آوینی نبوده است که در وصف سعید قاسمی اینچنین قلم به دست گرفته است، سالهاست که در سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، حاج سعید نیز یک تنه به میدان میآید تا برای سید شهیدان اهل قلم یادبودی برگزار کند و به بیان روش و منش سید مرتضی بپردازد.
«سعید قاسمی» قطعا بهترین کسیست که میتوان با او درباره «سبک زندگی»، «دغدغهها» و.....و همچنین ماجراها و اتفاقاتی که در بیستم فروردین ماه 1372 در فکه منجر به شهادت «سیدمرتض آوینی» شد، صحبت کرد و همکلام شد. کسی که در هفتههای آخر زندگی پربرکت آن شهید بزرگوار جزو نزدیکترین رفقا و یارانش بود و بعد از همکاری در ساخت مستند جنجالی «خنجر و شقایق» که آن زمان حاشیههای زیادی را ایجاد کرد، در آخرین روز و آخرین لحظات زندگی «سیدمرتضی» و «شهید سعید یزدانپرست» هم در کنارشان بود و هنوز هم ناگفتههای زیادی از دغدغههای روزهای آخر شهیدآوینی و همچنین ماجرای شهادت او و «شهید سعیدیزدانپرست» در کربلای فکه دارد.
حاج سعید سالهاست شرح کامل ماجرای شهادت سید مرتضی آوینی را در حالی که در زمان شهادت در نزدیکترین فاصله با او قرار داشته و حتی از مجروحان آن حادثه بوده، در سینه محفوظ نگهداشته است. اما امسال که سالروز شهادت با ایام فاطمیه همزمان شده همه چیز تفاوت کرده است و سعید قاسمی صندوقچه اسرار خود را برای خبرنگاران ما گشود تا جزئیاتی شنیده نشده و مکتوم از نحوه شهادت و حالات سید مرتضی در آخرین لحظات زندگی را بیان کند.
سردار قاسمی بخش زیادی از سخنانش را هم به بیان سجایای همشاگردی خود شهید یزدانپرست اختصاص داد، حالاتی که شاید تا کنون زیر سایه نام سید مرتضی آوینی دیده و یا شنیده نشده باشد.
متن زیر به همراه فایل صوتی گفتوگو که برای اولین بار در رجانیوز منتشر میشود، شرحیست کامل- و تا به حال منتشرنشده- از تمام اتفاقات روز حادثه و چند خاطره شیرین از شهید مرتضی آوینی و سعید یزدانپرست که در فضایی آکنده از اشک و یاد شهیدان تهییه شده و به ساحت قدسی سید شهیدان اهل قلم تقدیم می شود:
خودم را به آوینی نچسبانم به چه کسی بچسبانم؟
بسماللهالرحمنالرحیم. یا مقلب القلوب و الابصار، یا مدبر اللیل و النهار، یا محول الحول و الاحوال، حول حالنا الی احسن الحال. انشاءالله در سال جدید حال همه ما تحویل شود به قول احمدینژاد بهار... بهار احمدینژاد هم حکایتی شد! پیش از ورود به بحث اصلی، همین اول بگویم که خیلی سئوال شده است که این سعید قاسمی کیست که خودش را به آوینی میچسباند؟ اصلاً چقدر با آوینی بوده است؟ همین جا اعتراف میکنم که سر جمع بیشتر از دو هفته با آوینی نبودهام و هیچ ادعایی نسبت به آوینیشناسی ندارم. این را اول قصه بنویسید. این هم که خودم را به آوینی میچسبانم به خاطر این است که دوست دارم بچسبانم. به آوینی نچسبانم به چه کسی بچسبانم؟ ولو یک ساعت درک کرده باشم، ولو دو جمله درک کرده باشم، اگر اسمش را میگذارید دودرهبازی باشد دودرهبازی است. اگر کسب آبرو کردن است، ما که غیر از این چیزی نداریم. از شهدا کسب آبرو نکنیم، از چه کسی بکنیم؟ من خودم را به اینها میچسبانم و از اینها کسب آبرو میکنم. شما ناراحتید؟ دو روز و دو ساعت با آوینی بودی هی میروی این طرف و آن طرف صحبت میکنی؟ بله، هنرم این است. شما با هر کدام از خوبها بودهاید بروید این طرف و آن طرف بگویید. من بروم از بدیهایم و از جاهایی که باطل بوده است بگویم؟ چرا ناراحت میشوید؟
نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم
آقا! سیدمرتضی رفقایی داشت که دهها سال با او زندگی کردهاند. اینها کجا هستند؟ خب بیایند صحبت کنند. مگر کسی جلویشان را گرفته است؟ هر سال توی سعید قاسمی چرا در بهشتزهرا صحبت میکنی؟ عشقم است که صحبت کنم. عزیز من! تو میآیی صحبت کنی؟ من خورهی میکروفونم، اما نامردم اگر تو بیایی صحبت کنی و میکروفون را به دستت ندهم. رفیق فابریکهای سید! اینها جنگولکبازی نیستند بیایند به هم ببافند. شما بیایید به هم ببافید که بافتنی نیست. هرچه در باره این شهید بگویی کم گفتهای. اصلاً اجازه نمیدهند که لاطائلات به هم ببافی. توی دهنت میزنند. مگر اجازه میدهند که هر کسی هر چرت و پرتی را بگوید. آقا! همین شمایی که با سید بودید، خب بیایید بگویید من یک سال از او کسب فیض کردم و چنین آدمی بود.
ماجرای دلبریهای آوینی
مثلاً من یک بار او را دیدم و کلامی به ما گفت. یک بار آمد خانهی ما و دید که بچه من کلکسیون تمبر دارد. یک سال بعد رفت پاکستان، آمد و پاکتی را برایم فرستاد و گفت: «سال جدید را تبریک میگویم. راستی من دیدم بچهام به تمبر علاقه دارد، این چند تمبر را آنجا دیدم، به بچهات بگو بگذارد در کلکسیون تمبرش!» اصلاً این آدم کجاست؟ اوضاع ما آنقدر شلوغ پلوغ است که وقت رسیدگی به ننه بابایمان را نداریم. تمبری که بچهی طرف که یک بار او را دیده جمع کرده است! حواسش جمع است دیگر. دلبری و دلخری میکند. این هنر است. بیا و اینها را بگو. بگو دو ساعت آمد خانهی ما و با تمبر، ما را خرید. من اصلاً مال این حرفها نبودم. نه به انقلاب کار داشتم، نه به نظام، ولی میدیدم حزباللهی که میگویند تویی؟ شما حزباللهی هستی؟ حواست واقعاً به این چیزها هست؟ اینها دلبری است. قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد. دین یعنی همین. اسلام یعنی همین. حزبالله یعنی شریعت، یعنی اخلاق. «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»(2).
سید میتوانست یک آرپیجی زن یا یک فرماندهی خوب باشد
بگذریم؛ آقایی که شما باشید، داستان «سید» که شهادتش برمیگردد به 20 فروردین 72، 9 صبح جمعه، یعنی مقطعی که یک سال یا یک سال و نیم بود که تفحص را شروع کرده بودیم. تفحص را هم که شروع کردیم مثل بسیاری از کارهای دیگرمان، بیتوجه به این بودیم که یک اتفاق تاریخی عظیم رخ داده است؛ چنانکه که همین حالا هم با سایر آثار جنگ و مستنداتش بی تفاوت برخورد میکنیم. اما سید از حضرت آقا اذن گرفت که تاریخ جنگ را مستند و مدون کند و از ابتدا به این موضوع توجه داشت. میدانید که سید در طول جنگ میتوانست یک آر.پی.جیزن یا فرماندهی خوب باشد؛ یعنی نه تنها در علم، ادب، شعر، موسیقی و معماری چیزی کم نداشت و دستی بر آتش داشت، که حتی میتوانست فرمانده خیلی خوبی هم باشد. اما به نظر من از همان ابتدا بصیرتی داشت و میدانست روزهایی میرسد که برای یک فریم عکس، یک صحنهی تهاجم یا پاتک یا وداع یا شهادت مردم لهله خواهند زد؛ چون مقطعی از تاریخ است که میآید و بهسرعت میگذرد.
میدانست که تاریخ را یا تند و شور مینویسند یا ضعیف و غیرقابل باور
ببینید بسیاری از اتفاقات در جنگ بودند که قبلاً وجود نداشتند و نمیشد آنها را مستند کرد، ولی در این مقطع که دوربین آمده و تکنولوژی در اختیار ماست، در این حدش را میتواند ثبت کند؛ یعنی یک ثبّات تاریخ باشد و این را میفهمید که یکی دو نسل بعد از او میآیند که پیوسته در طول تاریخ یک هویت گمشده داشتهاند و الان هم با تهاجم مضاعفی مواجهند و آن بخشی که تشنه هستند، برای این مستندات لهله میزنند و یک بخشی هم کلاً انکار میکنند. اینهایی را که میگویم خودم بعد از شهادت سید به آن پی بردم و جامعه هم همین طور.
آدمی که این همه در حوزهی قلم، فیلم، مستند و دیگر کارهای برجسته خروجی داشت، آنجا معلوم شد که او این روشنبینی را داشته و میدانسته که چنین وضعیتی پیش میآید که تاریخ دستخوش حوادثی میشود و تاریخنویسان یا آن را تند و شور مینویسند که قابل باور نباشد و یا آن قدر ضعیف مینویسند که در هر دو صورت مخدوش شده است.
هیچ کس سر کلاس بلند نمیشود بگوید آقا این قدر چرت و پرت نگو!
مثلاً همین الان در دانشگاه رضاشاه دارد تطهیر میشود، شاه دارد تطهیر میشود، مجاهدین خلق با 12000 شهیدی که از ما گرفتند، دارند تطهیر میشوند و همین بیخ گوش ما در دانشگاه تهران، استاد دانشگاه دارد از آنها حمایت میکند. به همین راحتی و هیچ کس سر کلاس بلند نمیشود بگوید آقا بس است! این قدر چرت و پرت نگو! مسعود رجوی تروریست را که نمیشود تطهیر کرد. هنوز سه دهه از انقلاب و دو دهه از جنگ و یک دهه بیشتر از جنایتهایی که مسعود رجوی در آن دست داشت، از جمله به شهادت رساندن صیاد شیرازی نگذشته است. همین الان هم تیم مسعود رجوی که در اسرائیل آموزش دیده است، دارد امثال احمدی روشنها را ترور میکند و در این قصه دست دارد. الان چه برنامهای دارند؟ خدا میداند. آن وقت این تروریستی که 12000 شهید به نامشان ثبت شده است، دارد در دانشگاه تطهیر میشود. این یعنی اینکه اگر تاریخ درست نوشته نشود، مستند نشود و دقیق و درست بازگو نشود، ما در آینده قطعاً دچار فاجعه خواهیم شد. این نشان میدهد سید درست تشخیص میداد و لذا میفهمید که هر قدر که در توان دارد باید تصویر بگیرد و کار کند.
«خان گزیدهها» را پخش کنند تا یادمان بیاید کجا بودیم!
به همین دلیل است که این آدم در مقطع جنگ خواب و خوراک ندارد. این آدم کسی است که حدود 70 قسمت مستند روایت فتح دارد. قبل جنگ هم اولین مستندش را با بچههای جهاد به اسم «خان گزیدهها» کار کرد که چقدر زیباست و دقیقاً مصداق آن چیزی است که امام (ره) میگوید عمق هنر واقعی نشان دادن مظلومیت مظلومان، رنجدیدهها و پابرهنهها و ظلم و ستمی است که بر آنها روا داشته شده است.
همین الان در همین مقطع اگر مستند «خان گزیدهها» را که یک سال بعد از انقلاب ساخته شد پخش کنند، خواهید دید بسیاری از کسانی که در آن روزها حتی در روستاهای نزدیک تهران و شهرهای بزرگ ساکنند، با عرض معذرت حیوانوار و میمونوار زندگی میکنند و از زندگی «هیچ چیزی» ندارند، میخورند که فقط زنده بمانند. اگر اینها را نشان بدهند که آن بودیم و این شدیم، آن وقت میتوان به آن آقا و استادی که الان دارد در رسانه و یا دانشگاه چرت و پرت میگوید و متلک میاندازد، گفت که این مستند ماست. زیاد هم راه دوری نیست. همین جا بغل ورامین است. بغل شیراز، کرمان و شهرهای بزرگ است و در خود شهرها کپرها و آلونکهاست. امروز اگر این مستند نشان داده شود، دیگر خیلیها چرت و پرت نمیگویند یا لااقل در فحش دادن یا اسراف کردن ترمزدستی را میکشند. بچهی من اصلاً نمیداند چه خبر است که هیچ، بزرگترها هم نسیان گرفتهاند و یادشان رفته است که چه بودیم و کجا بودیم و حالا کجا هستیم.
تصویر خودش را که دید قشقرق به پا کرد!
جالب است بدانید که در هیچ کدام از این مستندهایی که مرتضی ساخت، نمیبینید که ته آن نوشته باشد تهیهکننده یا کارگردان سیدمرتضی آوینی! در حالیکه حتی همهی نریشنها را خودش نوشته است.
ببینید برکت از کجا میآید؟ ما امروز هر کاری را که انجام میدهیم، سر و ته پروژه حتماً اسممان را مینویسیم که بگوییم این کار من است، کار تیم من است. اما آوینی در آن صحنههایی هم که بوده است، خودش در فیلم حضور ندارد. فقط یک صحنه را بچهها گرفتند و به خودش نگفتند و فیلم پخش شد و دید و قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس که مگر میخواهید طاغوتسازی کنید؟ اخلاص یعنی این. یعنی 70 قسمت مستند بسازی و نه اسمت باشد، نه حتی یک صحنه از خودت نشان بدهی که یعنی من هم در خط بودم. به حرف میگوییم، اما الان سال 92 است. خیلی سخت است. شمایی که خبرنگار هستی، یک متن نوشتی و بالایش زدهای نویسنده فلان! ویراستار فلان، نریشننویس فلان، فیلم که درست میشود، فقط نیمساعت تیتراژ میآید که با تشکر از فلان و بهمان. فیلمهای سید این چیزها را ندارد. فقط زده تهیهکننده: گروه روایت فتح.
وقتی برکت نباشد، 4 میلیارد هم هزینه کنیم میشود «فرزند صبح»!
این روزها سئوال این است که آقا چهار میلیارد هزینه کردیم راجع به پدر و مادر امام، فیلم «فرزند صبح» درست کردیم. چهار میلیارد را چه کسی هزینه کرده است؟ دفتر نشر آثار امام. فیلم فقط یک شب اکران شد، آنچنان بویش پیچید که دیگر جرئت نکردند نشانش بدهند. همین طوری کردند توی گونی و صدایش را درنیاوردند. چهار میلیارد فقط یک قلمش است. کارگردان کیست؟ آقای علیرضا افخمی، رفیق فابریک سیدمرتضی آوینی! میگویند پول نیست! نه آقا! برکت نیست. کل مؤسسهی روایت فتح عبارت بود از دو اتاق، یک سیدمرتضی آوینی، چهار پنج تا از بروبچههایی که تا آخر با او بودند و امسال که داریم حرف میزنیم، به برکت چشمهای نداشته آقایان و حسادتهایشان موفق شدند ریشهی روایت فتح را بهکلی بکنند و دیگر روایت فتح نداریم و تمام شد و جارو کردند! چرا مؤسسه به نامش درست شد و اسم خیابان و... به نامش زدند، ولی اصل مؤسسه روایت فتح را از ریشه کندند. جالب است! این آدم در دو اتاق با یک عده بروبچههای مخلص آثاری را خلق میکند که برای کل تاریخ میماند، ولی میلیاردها تومان برای کارهایی هزینه میشود و بیفایده و آخرش هم خیلی راحت میگوییم حیف شد! کار درنیامد!
گفتم: «سید! وسواسی شدی؟»
خب علت آن چیست؟ سالها قبل در بهشتزهرا و جاهای دیگر این ماجرا را تعریف کردهام. گفت پشت دستگاه مونتاژ نشسته بودم، سید بلند شد رفت بیرون و وضو گرفت و برگشت. هنوز چند دقیقهای ننشسته بود که باز بلند شد رفت، وضو گرفت و برگشت. گفتم: «سید! وسواسی شدی؟» سید فهمیده بود من بیوضو پشت دستگاه نشستهام. شما را به خدا امر به معروف و نهی از منکر را ببینید. با زبان نمیگوید پسرجان! بلند شو برو وضو بگیر و بیا. میگوید درست است که اینها فیلم هستند و فیلم یک موجود مرده است، اما ما داریم راجع به موضوعی صحبت میکنیم که مثل نماز خواندن پشت سر خودش فلسفهای دارد. برای اینکه به ما اجازه بدهند راجع به شهید قلم بزنیم و فیلم بسازیم، مثل نماز خواندن است و نمیشود بدون وضو به آن دست زد. مردانگی میکند و جوری نمیگوید که به طرف بربخورد.
میز کاری که رو به قبله بود
میز کار باید رو به قبله باشد. مثل من نیست که میزش رو به هر جایی، رو به کاخ کرملین، امریکا یا شوروی باشد. میز کار باید رو به قبله باشد. مثل نماز خواندن است. زاویهی فکر این آدم را تماشا کنید که حتی نسبت به میز حساس است.
همین جا یک حاشیهای برویم. گاهی اوقات میپرسند آقا! کلید شهادت چیست؟ چه اکسیری است که یکسری آدمها پیدا میکنند. من خودم بعد از کلی کنکاش هنوز به این مقوله نرسیدهام و اگر بگویم حرف گزافهای زدهام، ولی رسیدم به اینجا که رعایت کردن نکات بسیار ریزی که این روزها اصلاً صورت مسئله نیست، گرهی کار را باز میکند. یکی از آنها دل شکستن است.
گفتم: «سید! تو هم اهل معامله شدهای»
سر قصهی بوسنی، با «نادر طالبزاده» 10 قسمت «خنجر و شقایق» ساخه و چه زحماتی کشیده شد. مرتضی نریشنها را که میآورد، از بس تا ساعت دو و سه شب گریه کرده بود، کاغذها مچاله بودند. دو سه قسمت پخش شد و آن غوغا را برپا کرد و بعد هم مسئول وقت صدا و سیما، آقای محمد هاشمی، مابقی را بلوکه کرد و پخش نشد. من رفتم دم در خانهشان که: «آقاجان! حالا که صدا و سیما فیلم را بلوکه کرده است، تو فیلم را بردار بیاور ما در دانشگاهها نشان بدهیم». گفت: «نمیشود.» ما به خرج حضرت آقای زم، (با یک سکوت یک دقیقهای!) -مسئول حوزه هنری وقت- فیلم را ساختهایم و ایشان هم اجازه نمیدهد. گفتم آقاسید دنیایی منتظر این قصه هستند. از دستش ناراحت شدم و جلوی در خانهاش به او بیاحترامی کردم و گفتم: «تو هم اهل معامله شدهای. ما رفتیم خداحافظ!» فردای آن روز پاکتی به دستم رسید، دیدم کل اینها را در پاکت گذاشته و یادداشتی نوشته است: «تقدیم به آقاسعید، همان که قبل از اینکه ببینمش میشناختمش و دوستش داشتم». خلاصه یک دلبری این جوری از ما کرد. این همه غیبت پشت خلقالله میکنیم و حواسمان هم نیست و یک قلپ آب هم پشتش میخوریم و میگوییم برو بابا! آن وقت این آدم شب خوابش نمیبرد که تو یک حرفی به او گفتی و او برای اینکه اثبات کند معاملهگر نیست، همهی فیلمها را میگذارد و این جوری با چهار خط نامه لولهات میکند! چون به آن چیزی توجه دارد که بالای سر قبر خودش نوشته است: «هنر آن است که بمیری قبل از آنکه بمیراندت و مبدأ و منشاء هنر آنانند که این چنین زیستهاند و این چنین مردهاند».
برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته!
این تنها یک دستنوشته نیست، بلکه این آدم خودش این جوری است. این «حاسبوا قبل ان تحاسبوا» را باور کرده و افسار دستش هست، ول نیست که همین طور هر چیزی را بگوید و به هر چیزی نگاه کند و هر کاری را انجام بدهد، بلکه سوار کار است و دقیقاً توجیه است که باید چه کار کند. اینهایی را که میگویم به کلام نیست، چون لحظات شهادت اینها را دیدم. خیلی رفیق داشتم که دست و پایش قطع شد و عربده میزدند. اصلاً دست خودت نیست. عربدهای میزنی که بیا و ببین. مین زیر پایت منفجر شود. 1300، 1400 تکه است. مین والمری (VALMERیکی از مزخرفترین چیزهایی است که ساخته شده است. پایت روی آن برود، 1300، 1400 ساچمه بیرون میریزد. تقریباً در آن صحنه همه زخمی شدند. من فکر کردم نفر جلویی من روی مین رفته است. بعد دیدم پشت خود من هم خیس شده است. برگشتم و دیدم نه، سید است که روی مین رفته است و رفیق خودم آقاسعید یزدانپرست «رحمةاللهعلیه» دانشجوی معماری و شهرسازی دانشگاه علم و صنعت.
این آدم دیوانه نیست؟
خود آقاسعید یزدانپرست هم ورقی است. بین این همه آدم در اطراف سید، «سعید یزدانپرست» باید با او پر بزند. برای پرواز حداقل دو بال لازم است. هر کسی همکفو او نیست. کسی باید با او برود که همان مدل و در قد و قوارهی پایینتر باشد. یعنی همان مدل فکر کردن، همان مدل جبهه رفتن، همان مدل اخلاص، همان مدل چراغ قرمز را رد نشدن! که آقا سعید! ماشین نمیآید. بیا رد شویم، نخیر آقا! خلاف شرع است. آقاسعید ول کن تو را به امام زمان، تا کی اینجا بایستیم چراغ سبز شود؟ نخیر! خلاف قانون و شرع است. چرا نمیفهمی تو؟ ول کن بابا. برو دنبال کار و زندگیات. من بخواهم این جوری با تو بیایم باید مسیر دانشگاه را شش روز در راه باشیم. این آدم دیوانه نیست؟
آقا سعید گفت کیک اینها که خوردن ندارد!
اینهایی که شهید میشوند، قصهشان جور دیگری است. بگذارید خاطرهی دیگری از آقا سعید یزدانپرست بگویم. رفتیم در سالن ژوژمان (judgment) نهایی یک دانشجویی. معمولاً هر کسی کار نهاییاش را میآورد و نمرهی خوبی میگیرد و همه شیرینی میخورند. پروژه متعلق به دختر خانمی بود که چندان مقید به این قصهها نبود و پدر و مادرش هم مال این حرفها نبودند، ولی همه ما مثل خورهها و گرسنهها نگاه میکردیم. معمولاً آدمهای مایه تیلهدار کیکهای سنگین میآوردند. ما همیشه عین مردهخوارها سعی میکردیم دقیقهی آخر برسیم و کیک را بزنیم و بیاییم. آنها داشتند نمره میدادند و تقدیر میکردند و ما عین خورهها ریختیم روی کیک و آن را 60 پاره کردیم. دیدیم سعید ایستاده است و دارد تماشا میکند. گفتم: «کور شده! هر جا جای شیطنت باشد، تو هم هستی، اما اینجا را نیامدی پای کار!» حاجی مرا کشید کنار و گفت: «تو که اینها را میشناسی. مال اینها مشکوک نیست؟ اصلاً مال این حرفها نیستند. بحث قرتی بودن دخترک نیست، اینها اصلاً مال این حرفها نیستند. کیک اینها که خوردن ندارد». یک کسی مثل من کیک را خورد و شش تا لیوان آب هم رویش. اگر به من نمیگفت چیزی حالیم نمیشد، ولی وقتی گفت چنان زهرماری شد که بیا و ببین. گفتم: «خدایا! این آدم حواسش به لقمهاش هم هست». چیزی که در اسلام سفارش شده است که آقا! حواست به لقمهات باشد. من که اصلاً حواسم به این قصه نیست. بعد که اینها را با هم جمع میکنی، میشود قصهی دیگری. یعنی آنجا از چراغ قرمز رد میشوی که خلاف شرع است، اینجا لقمه را میخوری که نباید بخوری، آنجا کسی را میرنجانی و همه اینها را که نکردی و صاف بودی، معلوم است که میآیند سر وقت آدم و میگویند داداش! تو مال اینجا نیستی. اینجا به درد تو نمیخورد. بیا برویم. بعد هم که این صحنه پیش میآید، داد نمیزند و فریاد نمیکند، چون میخواهد برود و آماده است.
حکایت جوانی که خواب سید مرتضی را دید
خاطرهای را بگویم که یکی دو جا بیشتر خرج نکردهام. سال سوم شهادت سیدمرتضی با آهنگران رفتیم اصفهان که در دانشگاه صحبت کنم. آهنگران گفت: «بگذار اول من بخوانم پرواز دارم باید بروم». گفتم: «برو بخوان». بعد از او من صحبت کردم و از منبر آمدم پایین و دانشجویی که اصلاً قد و قوارهاش به این حرفها نمیخورد، آمد و گفت: «آقا! من پای حرف شما نشستم و گوش کردم. من نه شما را میشناسم، نه این آقا را میشناختم. دیشب دمدمهای صبح یک خواب دیدم و این آقا را در خواب دیدم». عکس سید را نشان داد و گفت: «این آقا را». گفت: «این آقا در خواب به من گفت: فردا کسی در دانشگاه میآید و راجع به من صحبت میکند و خاصه لحظهی شهادت را میگوید که این جوری بود، ولی این جوری نبود. آنچه که اینها دیدند صورت ظاهر قضیه بود و بالبال میزدند. اولاً من نمیدانم چرا به من این مقام را دادند. آیا به خاطر خدماتی بود که برای شهدا کردم؟ نوشتم، قلم زدم، صحبت کردم، وقت گذاشتم، اما آن لحظهای که این اتفاق افتاد، سراسیمه آمدند سر وقتم، اصلاً این فاصله را که مرا به سمت نوری کشاندند، نمیتوانم برایتان تعریف کنم که چه لحظه زیبایی بود. اینها صورت ظاهر قصه را دیدند، اما این نبود». پسرک گفت: «از خواب بلند شدم و از ترس اینکه نکند یادم برود، مطلب را نوشتم». نوشته را به من داد که هنوز دارم. نوشته را به من داد و رفت. با خودم گفتم: «یا خدا! قضیه چیست؟»
آقایان اخیراً خیلی دوست دارند چهرهی اخراجی سید را نشان دهند!
این یکی دو سال گذشته هم شرایطی پیش آمده است که آقایان خیلی دوست دارند چهره اخراجی بودن طرف را نشان بدهند، یعنی حکایت مجید سوزوکی و این حرفها. عدهای گفتند اسمش مرتضی نبوده و منوچهر، جمشید، بابک و... بوده، دوست دختر داشته است. ما دوست دخترش را در دانشگاه میشناسیم. این بوده، آن بوده است. میخواهی چه چیز را ثابت کنی؟ به فرض هم که این طور بوده، این برکت و اکسیر انقلاب اسلامی است که به هر مسیر که میزنند طلا میشود. خاک بر سرتان!
الان ما به شما میخندیم که تصنیف هایده گوش میکنید!
میخواهید بگویید اینها وضعشان خراب بوده است؟ افتخار ما این است که وضعمان خراب بوده است و انقلاب که شد وضعمان خوب شد. اینکه از برکات انقلاب است که مایی که با تصنیفهای گوگوش بزرگ شدیم، الان حالمان این طور است. اتفاقاً الان ما به شما میخندیم که هایدهای را که آخر عمرش روی میز برای مسعود رجوی رِنگ میگرفت، شما میروید و نبش قبر میکنید و تصنیفهایش را میخرید.
خدا نکند پردهی شما کنار برود!
این بابا کتابهایی که دارد موضوعات مبتلا به الان شماست. اباحهگری و اتفاقاتی که در همین دورهی عدالتمحوری احمدینژاد افتاد، این آدم پانزده بیست سال پیش مثل نوستراداموس دید و مقاله نوشت. مقالهی عصر اطلاعات و انفجار اطلاعاتش را که میخوانی خیال میکنی مال الان است. سایر مقالاتش، گرفتاریهای سینما، انحرافها همه را نوشته است؛ این روزها را کامل میدید. چرا نمیآیی اینها را بگویی؟ مرد باشید و این قدر چرت و پرت نگویید. خدا نکند پردهی شما کنار برود تا معلوم شود چه آشغالهایی هستید.
جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است!
من میپرسم اصلاً چه جوری به این مقام رسید؟ نقل قول میکردند. حالا یا داداشش فرموده بود یا کس دیگری که شب عقد این بابا، حاجخانم آمده، آقا آمده است که خطبهی عقد را جاری کند و همه آمدهاند و دیدند سید تأخیر کرد. آمدند دیدند غرق یک کتاب شده است! «سید! سید!» «بله؟» «آقا! این همه آدم اینجا علاف تو هستند». گفت: «جان مادرت برو اینها را سر کار بگذار، 20 صفحه دیگر مانده است تا تمام شود». بعد میپرسند این چه جوری اینها را مینوشت؟ بابا! یارو محو جای دیگر و در حال و هوای دیگری است. امروز من و شما میخواهیم ازدواج کنیم، از یک ماه قبل کفش قرمز، کراوات قرمز، شلوار قرمز و همه چیز باید (set) باشد. یک ماه وقت گذاشته و دانهدانهشان را پیدا کردهام. کمربند با چه جور شود و چه ادوکلن و روغنی بزنم. حزباللهیترین بچههای امروز اسیر چنین مقولاتی هستند. دوازده ماه سال لای کتاب را باز نمیکند و آن وقت او در لحظه تاریخی زندگیاش میگوید 20 صفحه دیگر مانده است، برو اینها را ده بیست دقیقه سر کار بگذار تا این تمام شود و من بیایم.
وقتی سید مرتضی فرصت شهادت را از دست داد!
بعد ما میپرسیم حاجآقا! چرا ما این جوری نمیشویم؟ آنکه نمیشویم هیچی، اصلاً چه کار بکنیم؟ چه بخوانیم؟ ما با این نسل جدید گیر چه هستیم و او کجا بود. معلوم است که از آن آدم با آن مدل تفکر و حال و هوا این درمیآید.
در سال 66 که فاجعهی آلسعود و امریکایی در خصوص حجاجکشی شد، سیدمرتضی هم در این صحنه هست. میگوید در این تیر و تیرکشی من وسط صحنه بودم و اینها آمدند سر وقتم و گفتند: «اگر آمادهای، یک یاالله بگو تا تو را ببریم». گفتم: «خدایا! اینجا که جای شهادت نیست. شهادت در جبهه، بغل بچهها، لباس خاکی و.... اینجا چیست؟» یکی دو مرتبه این حال و هوا دست داد و من رد کردم. این قصه تمام شد و شروع کردیم به جنازهکشی. یکمرتبه به خودم آمدم و گفتم: «یااباالفضل! صحنهی شهادت در بهترین جای کره خاکی، بغل خانهی خدا به دست اشقیالاشقیاء و این حرامزادهها. چرا این فرصت طلایی را از دست دادم؟» این قطعه در جایی دیگر نوشته شده، اما میچسبد که متعلق به همینجا باشد: «آیا راستی برای مرگ آمادهای؟ همین الان اگر ملکالموت سر برسد و تو را به عالم باقی فراخواند، برای مرگ آمادهای؟ دیدم که نه. زندگی مرا در خود بسته و چنبره در خاک زده است و این را نیز میدانستم که شهدا پیش از آنکه مرگشان سر رسد، آنان را فرا میخوانند و آنان نیز لبیک میگویند. راستی برای مرگ آمادهای؟»
بیانصافها! همین طور از زیر خاک درمیآورید و میکنید داخل گونی؟
اینها را داشته باشید. برسیم به جمعه نه صبح. روز قبل که پنجشنبه بود و ما دنبال شهیدبازی و این قصهها بودیم و در کانال حنظله و کانال کمیل با هم صحبت میکردیم، اگر یادتان باشد روایت فتح را شبهای جمعه نشان میداد. گازش را گرفتیم که برگردیم ببینیم، چون سید میگفت: «برویم میخواهم فیلم را ببینم». میگفتیم: «آقا! این را که خودت درست کردهای». میگفت: «نه! اینکه حال و هوای خلقالله را موقع پخش آن از تلویزیون ببینم برایم لذت دیگری دارد». گازش را گرفتیم، ولی به فیلم نرسیدیم. به چادری رفتیم. همه بچههای تفحص را در گونی کرده بودیم. قاسم دهقان در یکی از این گونیها را باز کرد. سید گفت: «اینها چیست؟» قاسم گفت: «آقاسید! بچههای مردم هستند دیگر». گفت: «بیانصافها! همین طور از زیر خاک درمیآورید و میکنید داخل گونی؟»
دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق میافتد!
اصلاً به خاطر همین به منطقه آمد. ما یک فیلم ابتدایی گرفته بودیم و چند وقت دست بچهها بود. وقتی این فیلم را دید که ما همین جوری این استخوانها و... را درمیآوریم و تاریخ انقلاب و جنگ را در گونی میریزیم و درش را میبندیم و میآوریم، دید یک فاجعه و جنایت دیگری دارد اتفاق میافتد که آقا! مگر میشود این صحنهها و اتفاقات در آن لوکیشن خاص را نگیریم و ول کنیم؟ گفت، اگر بشود با پدر و مادرهای این شهیدان حرف بزنیم و اجازه بگیریم و اصلاً به این وضعیت دست نزنیم و کلش را میکردیم یک ویترین شیشهای و هر کسی که میدید، کارش تمام بود، کما اینکه الان هم وقتی در فکه به قتلگاه که میروی، این حالت به آدم دست میدهد. این آدم بصیر!