روایت همسر شهیدبهشتی از روز هفتم تیر: هنگام خداحافظی گفتند آخرین
بسمه تعالی
روایت همسر شهیدبهشتی از روز هفتم تیر:
هنگام خداحافظی گفتند آخرین روز عمرم است/ پس از شهادت شهید بهشتی بنی‌صدر پیام داد زنش را هم می‌ کشم/ شایعه کرده بودند من آلمانی هستم

 

 رجانیوز- گروه تاریخ انقلاب اسلامی: شهادت شهید بهشتی همواره از نگاه افراد مختلفی مثل بازماندگان انفجار حزب جمهوری اسلامی و یاران شهید بهشتی روایت شده است. اما جنبه ای که کمترمورد توجه قرار گرفته، روایت همسر و خانواده شهید بهشتی از روز شهادت ایشان است.

متن زیر گزیده ای از مصاحبه همسر آیت الله دکتر شهید بهشتی با ویژه نامه روزنامه جمههوری اسلامی در سال 61 است که در آن به ذکر خاطره آخرین دیدار خود با شهید بهشتی در روز هفتم تیر و ماجراهای پس از انفجار حزب از جمله تهدید بنی صدر به شهادت اعضای خانواده شهید بهشتی می پردازد.

 
به پسرم گفت فکرم می کنم دیگر نرسم با مادرت حرف بزنم
«ما دوشب پیش از 7تیر قرار بود به منزلی که اینجا(خیابان ایران) گرفته بودند بیاییم. ایشان یک ماه آخر وقتی می خواستند از منزل بیرون بروند غسل می کردند و وضو می گرفتند. روز هفتم تیر که آمدند لباس بپوشند به من گفتند که قبای نو (که خودم برده بودم داده بودم و برایشان دوخته بودند) را بدهید بپوشم و خودشان را مرتب کردند و بعد گفتند شما بیایید توی اتاق، من نمی خواهم جلوی بچه ها حرف بزنم. 
 
ایشان به من گفتند که من دیگر بعد از اینکه شما 17-16 سال خانه به دوش بودید ناراحتم از اینکه شما می خواهید اثاث‌کشی کنید. من گفتم هیچ مهم نیست و فکر می کنم که تازه اول زندگی من است. بعد دیدم که ایشان خیلی ناراحت هستند و گفتند که من به خاطر اینکه شما باز دوباره می خواهید این کارها را دست‌تنها انجام بدهید ناراحت هستم. گفتم هیچ مساله ای نیست. بعد ایشان گفتند که خانم! شما از دست من راضی باش. من ناراحت شدم و گفتم که من نمی خواهم هیچوقت چنین حرفی را از شما بشنوم. من نارضایتی از دست شما ندارم.
 
 ایشان گفتند 29 سال است که زندگی مرا با سختی و تنگدستی دنبال کردید و مثل یک برادر و دوست پشت سر من همه جا شما بودید و مرا حلال کنید. من که دیدم ایشان خیلی ناراحت هستند گفتم آقا ما که چیزی نداریم. می خواهید این منزلی که ما داریم با یک منزل توی شهر معاوضه کنیم که شما ناراحت نباشید از اینکه ما منزل مردم می رویم. ایشان گفتند نه، دیگر حوصله اش را ندارم، آخر عمری دیگر به این کارها نمی کشد و یکدفعه من گفتم چرا آقا آخر عمر است؟
 
گفتند دیگر آخر عمر است، شما خودتان بایستی بفهمید که دیگر آخر عمر من دارد شروع می شود. ایشان موقعی که از منزل بیرون رفتند، حتی بعد از ظهر هم به همان منزل تلفن زدند و به پسرم گفتند که می خواهم با مادرت حرف بزنم. گفته بود نیست و دکتر گفته بود که فکر می کنم که دیگر من نرسم با مادرت حرف بزنم و همین هم بود.
 
 
عصر که شد ما رفتیم آن منزل که جانماز و قرآن و ساعتی که ایشان معمولا بالای سرش بود بیاوریم. موقعی که ما نزدیک کمیته مرکزی رسیدیم من صدای انفجار بمب را شنیدم. بلافاصله به پسرم گفتم بیا برگردیم، ما آمدیم اینجا و این همه مشکل برایمان درست شده که اینحا دیگر بمبگذاری نمی شود و این خبرها نیست. بیا برگردیم تا پدرت بعد بیاید بالا. موقعی که ما آمدیم بیاییم به این منزل،آمد از برادران پاسدار پرسیدیم چه خبر است و بمب کجا بوده؟ گفتند شما بروید و وقتی ما آمدیم منزل، پاسدارها به من گفتند که توی دفتر حزب چنین اتفاقی افتاده ولی آنها هیچکدام طوریشان نشده و من بلافاصله گفتم نخیر، شبهای یکشنبه نمایندگان مجلس آنجا بودند. جه بر سر نمایندگان آمده؟ اصلا خدا می داند که ثلث آنقدر که به فکر نمایندگان بودیم به یاد آقا(شهیدبهشتی) نبودم.
 
از بس که ناراحت بودم بلند شدم و رفتم که بینم بیرون چه خبر است؟ با دوپسرم به نزدیکی حزب رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم گفتند نیایید، چون اینجا را بمبگذاری کردند  و دارند خنثی می کنند. باز ما برگشتیم به خانه و مرتب به ما اطلاع می دادند که آقای بهشتی حالش خوب است. ولی با وجود این حرفهایی که می زدند من پیش چشم خودم شهادت ایشان را می دیدم. آنها این دلداری را به من می دادند ولی باز می گفتم نخیر، شما این حرفها را نمی خواهد به من بزنید، من بچه نیستم که این حرفها را به من بزنید.
 
تا ساعت 4صبح تمام این بیمارستان ها را ما گشتیم که شاید آقا را برده باشند بیمارستان و ما بتوانیم آقا را ببینیم. بعد از آن ساعت 4 صبح که آمدم نماز بخوانم، یک پاسدار آمد گفت حاج خانم من دیگر نمی توانم تحمل کنم، باید به شما زودتر بگویم، چقدر شما دور این کوچه ها بروید؟ و هم تبریک و هم تسلیت به شما می گویم. موقعی که این را به من گفت، چون ایشان (َشهید بهشتی) خیلی سفارش کرده بودند که مبادا اجر خودتان را با یک کلمه حرف و یا اینکه به خودتان بزنید و یا اینکه موی خودتان را بکنید یا کاری در مرگ من بکنید و از این نوع سفارشها را کرده بود، من خیلی در آن موقع مقاومت کردم.
 
بنی صدر پیام داد زن و بچه بهشتی را هم می‌کشم
همسر شهید بهشتی در بخش دیگری از این مصاحبه با اشاره به رفت و آمد منافقین و هواداران بنی صدر به منزل ایشان در روزهای ابتدایی شهادت شهید بهشتی می گوید: «همان موقع که این حادثه پیش آمد، فورا مثل اینکه یک نفر به من گفت که خودت را بر خویش مسلط کن و چنان خدا به من قدرت داد که در مقابل این همه دشمنی که آقای بهشتی داشتند و مرتب اینها به منزل ما می آمدند و می رفتند، من بدانم که به هریک از اینها چه بگویم و چه جواب بدهم که بدانند واقعا شهادت ایشان باعث افتخار ما بوده است که ما چنین شهیدی را تقدیم انقلاب کردیم و مسئولیت پدر و مادری را هردو یکجا من به دوش خود کشیدم. و همانروز گفتم که ای خدا! فقط از تو می خواهم که تو به من صبر دهی که من بتوانم این رسالت را خوب انجام بدهم.
 
 
مرتب هم منافقین به خانه ما می آمدند و مرتب آنها که به بنی صدر نزدیکتر بودند به ما می گفتند که بنی صدر گفته اول زنش و بعد بچه های دکتر را از بین خواهم برد. وقتی این حرف را به من زدند بلند شدم و گفتم خانم ها بیایند جلو تا به شما بگویم! شما بگویید که هرچه زودتر بنی صدر ما را از بین ببرد، ما برایمان فرقی نمی کند. شهادت برای ما افتخار است و ما چندین سال است که جانمان را کف دستمان گذاشته ایم و می خواهیم تقدیم انقلاب کنیم.
بعد بنی صدر پیام داده بود که خانمِ دکتر را نمی خواهیم دیگر از بین ببریم تا به او زجر بدهیم. گفتم برای ما هیچ زجری نیست. من که چنین شهیدی با آن همه تقوا و پاکی تقدیم انقلاب کردم و هیچ بدی از دست ایشان در طول 20 سال زندگی ندیدم. باعث افتخار من است که یک چنین شخصیتی را تقدیم انقلاب کنم. گفتم بروید بگویید که ما از این شهید دادنها خوشحالیم.»
 
شایعه کرده بودند همسر بهشتی آلمانی است
همسر شهید بهشتی در ادامه مصاحبه با ذکر این نکته که یکی از شایعاتی که در باره ما رواج داشت آلمانی بودن من بود به ذکر خاطره ای از شهیدبهشتی پرداخته و می گوید: «مرتب تهمت زده می شد به من که آقای بهشتی خانمش آلمانی است و حتی در خوزستان-سرتاسر خوزستان- بنی صدر شایعه کرده بود که خانمِ بهشتی آلمانی است. حتی آقای بهشتی آمدند منزل و به من گفتند که من می خواهم بروم به خوزستان، بلند شو برویم خوزستان. من گفتن آنجا گرم است و شما مرد هستید و می خواهید بروید تا سنگر.
 
ایشان گفتند با این وجود من دلم می خواهد که شما بیایید و گفت آنقدر دشمنان مرا کلافه کرده اند که دیگر بیش از این نمی توانم جواب آنها را بدهم. این سبب شد که من را برداشت برد خوزستان و در تمام حسینیه ها و مساجد برایم سخنرانی گذاشتند و مردم را جمع کرد که مردم بیاییند و ببینند که من آلمانی نیستم. و خود مردم خوزستانی نشستند و گریه می کردند و می گفتند خانم، تو ما را ببخش، این مطلب را بنی صدر به ما گفته بود.»

+ نوشته شـــده در یکشنبه 93/4/8ساعــت 9:47 صبح تــوسط عباس | نظر