بسمه تعالی
چندسالی هست که با رسیدن نیمه تیرماه، حاج سعید قاسمی و دیگر بازماندگان از گردان حاج احمد متوسلیان، بیاد فرمانده اسطورهای لشکر 27 محمد رسول الله (ص) محفلی را برگزار میکنند تا هم دیداری تازه کرده باشند و هم فریاد بزنند که پیگیر سرنوشت او و سه یار دیگرش که همچنان در اسارت صهیونیستها به سر میبرند هستند، حتی در سکوت دستگاههای مرتبط دیپلماتیک. سعید قاسمی از جمله رزمندگانی است که با احمد متوسلیان و پس از عملیات آزادسازی خرمشهر، به سوریه میرود تا با اسرائیلی که به جنوب لبنان وفلسطین حمله کرده بود بجنگد. حضوری که قیمتش خیانت فالانژهای لبنانی و اسارات سردار فتح المبین، حاج احمد متوسلیان بوده است. پنجشنبه گذشته نیز بر مبنای سنت مالوف هرساله، یاران احمد متوسلیان در بهشت زهرا (س) گرد هم آمدند و پای سخنان پر از حسرت سردار سعید قاسمی در بیان فراق احمد متوسلیان نشستند. رجانیوز در ادامه متن کامل این سخنرانی را منتشر میکند: اعوذباللهمنالشیطانالرجیم، بسماللهالرحمنالرحیم. صلی الله علیک یا بقیة الله و السلام علیک یا روح الله ایها العبد الصالح المطیع لله و لرسوله و السلام علیک بجمیع شهدائک، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع) طبتم و طابت الارض التی فیها دفنتم، یا لیتنا کنّا معکم: کاش با شما بودیم. و نفوز معکم فوزا عظیما. فرا رسیدن سالروز ولادت با سعادت قطب عالم امکان، امام زمین و زمان، حضرت بقیةالاعظم روحی و ارواح العالمین لترابه المقدمه الفداء حجتبن الحسن العسکری(عج) را به همه شما عاشقان و دوستداران آن امام تبریک عرض میکنم. در این کوتاه زمانی که بزرگواری و قدم رنجه کردید و با همه گرفتاریهایتان در این محفل خوب و انشاءالله به یاد ماندنی آمدید که به احمد بگویید اگرچه نشد آنگونه که باید از تو و همرزمان تو، از همّتت، از بهمن نجفی، از کاظم رستگارت، از علی موحّدت و... از زندههایشان از حاج منصورها و کوچکمحسنیها، آنگونه که شایسته و بایسته شأن است تقدیر به عمل بیاید، لکن احمدجان! این جماعت بعد از گذشت سه دهه هنوز حال و هوای تو و داستانِ در هاله غبار و ابهام تو را دنبال میکنند. جنگ با عراق که شروع شد، به روایتی 300 هزار و به روایتی 500 هزار نیروی نظامی و شبهنظامی در کردستان حضور داشتند. بر اساس مدلی که نیروهای حکومت مرکزی به آنجا رفتند، اگر میخواستند فقط دست به ماشه ببرند، اگر خونی بناحق میریخت که دیگر نمیشد جمعش کرد و نگهش داشت. میگفت تو باید بروی و بعداً کلید را تحویل خود مردم بدهی، باید به این مردم اعتماد کنی و لذا سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تشکیل شد و بهرغم این که در میان آنها نیروهای نفوذی هم بودند، ولی باید به آنها اعتماد میشد. باید به آنها اعتماد میکردیم و میآوردیم و آموزش میدادیم. کار خیلی بزرگی است. امروز یک نمونه خیلی کوچک آن را در سوریه میبینیم. حزب بعث سوری هم که حکومت دستش هست، میخواهد این کار را بکند، ولی نمیتواند، چون آموزههایش آموزههای محمد بروجردی به بچههایش نیست، فرماندههایش هم در قد و قواره احمد و همّت و ناصر کاظمی نیستند. باید تاریخ برای شما بنویسد که وقتی حاج احمد آمد و دید دختربچهای توی سطل زباله میگردد و در پاسخ به سئوال او میگوید پاسدارها پدرم را کشتهاند و ما هم گرسنهایم، چه کار کرد. تاریخ باید برای تو بگوید که ناصر کاظمی با کسانی که درگیر بود و با همسر فرماندهی ضد انقلاب چه کرد. همه جای دنیا با زنِ باردار ضدانقلاب چه میکنند؟ تاریخ نوشت که ناصر کاظمی برای آن زن قابله آورد و بچه سالم به دنیا آمد. بعد طرف برای شوهرش نامه نوشت که تو که میگفتی این پاسدارها جانی هستند. من نمیدانم بعدش چه شد؟ در دو سال جنگ کردستان، دلاوریهای احمد یک طرف، برخورد و معاملهاش با مردم یک طرف، روزی که به او گفتند دیگر مأموریتت در مریوان تمام است و باید برای عملیات بزرگ بروی، قبل از این که او بیاید و بچهها را جمع کند، مردم انگار داشتند رسول و پیامبری را از دست میدادند. به او التماس کردند نرو. بروی تکلیف ما چه میشود؟ همانهایی که چند وقت پیش که به مریوان رفتیم، دومرتبه بوی احمد را استشمام کردند، آمدند و به پای این بچهها افتادند که چرا ما را رها کردید؟ یعنی شما در حکومت مرکزی باشید و دوباره دموکرات و کومله بشود معلم و مسئول آموزش و پرورش ما و ما به بچههایمان بگوییم بعد از سه دهه که از تأسیس جمهوری اسلامی گذشته، یک وقت سر کلاس از دهنشان نپرد که پدرشان پیشمرگ مسلمان بوده، چون او را میخورند و حذف میکنند! و این یعنی اوج مظلومیت نظام بعد از سه دهه. میگویند صدام داشت در قرارگاه آدمها را اعدام میکرد. یکی آمد و گفت: «قربان! یک خبر مهم». گفت: «برو بگذار این یکی را هم بزنم». گفت: «قربان! خیلی مهم است». او را آوردند قرارگاه سپاه چهارم، به او گفتند: «صدام! آن پرچمها را میبینی که دارد از آن دور میآیند؟ اسم آنها هست قوای محمداً رسول الله(ص). بیش از 20 دقیقه تأخیر کنی، تو را میاندازند داخل گونی.» السامرایی میگوید یک آمبولانس آمد، مجروحان را ریختند بیرون، صدام را انداختند داخل آن آمبولانس و فراریاش دادند، این یعنی احمدی که برای شما زده به عقبه دشمن وَ حَدَثَ ما حَدَثْ. فتح خرمشهر و آزادسازی 5000 کیلومتر و بیش از 19 هزار اسیر. 20 روز بعد اسرائیلیها زدند به جنوب لبنان و بخشی از خاک لبنان و فلسطین را اشغال کردند، حالا آمده بودند که نیل تا فرات را کامل کنند. شما هم از اولین روزهای انقلاب شعار دادید: « الیوم ایران؛ غداً فلسطین». داستان فلسطین یک چیز من درآوردی نیست که آقای موسوی و آقای کروبی بگویند حالا حالش را نداریم، فعلاً باید خودسازی کنیم و تا اطلاع ثانوی این صورت مسئله پاک! غلط کردید. شماها که نمیتوانید استراتژی نظام را تغییر بدهید. مبارزه با امپریالیسم و صهیونیسم و آزادسازی قبلهگاه اول جزو شعارهای ذاتی انقلاب اسلامی است و کسی حق ندارد اینها را منفک کند و بگوید جمهوری اسلامی الان در مرحلهای است که این شعارها تا اطلاع ثانوی پاک! آن دیگر اسمش انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی نیست، یک چیز من درآوردی جدیدی است. به این مسئله توجه داشته باشید. ، این علمدار شما، بر اساس آن آرمان بزرگ در شرایطی که بیش از ده شهر و بیش از چندین هزار کیلومتر در اشغال دشمن بود، دو سپاه اسلام را از ارتش با عنوان قوای محمداً رسول الله(ص) به لبنان اعزام کرد. نکته همین جاست. همه توجه کنند. این چیزی است که به خاطر آن که درست انتقالش ندادهاند، در تاریخ ما تبدیل به نقاط ابهامبرانگیز شده است و خزعبلاتی را خودم با گوشهای خودم از رادیو تلویزیون شنیدم. آدمهایی که این واقعه را درست نقل نمیکنند و نویسندگانی که گیج و کلافهاند و درست تحقیق و تحلیل نکردهاند. عزیزم! نمیشود دو یگان از این نظام که فرمانده کل قوای آن حضرت روحالله الموسوی الخمینی (ره) است، برود و فرمانده آن در جریان نباشد که دو یگان او در حساسترین مقطع تاریخی دارند میروند که در لبنان بجنگند! کاری ندارم که تاریخ چه بنویسد. شما باور میکنید که دو یگان رفته و بعداً به امام بگویند آقا! اینها رفتند و ممکن است در آنجا عملیات هم بکنند و شهید هم بدهند و حالا شما چه دستوری میفرمایید؟ رفتن ما به اذن روحالله بود و حکم مأموریت توسط آقاسیدعلی خامنهای صادر شد. احمد میگفت: «وقتی حکم را به من ابلاغ کردند، آقای محسن رضایی به من گفت: چه مأموریتی را در پیش داری؟ جواب دادم: آقای آقامحسن! شما فرماندهای و امر شما هم مطاع! ولی حکم مرا کس دیگری به من بگوید». برنامهریزی کردند و رفتند و آقاسیدعلی خامنهای را دیدند، آقا فرمودند: «مأموریت داری باید بروی در لبنان بجنگی»، احمد دیگر در میان زمین و آسمان بود. گفت: «خدا را شکر که آن چیزی که همیشه در عمق وجودم آرزو میکردم، اتفاق افتاد و من برای نبرد با اشقیالاشقیا انتخاب شدم». دیگر احمد در پوست خود نمیگنجید. با جمعی از جماعت ـ که معدود از زندههایشان در جمع شما هستند و غبطه میخوریم که خاطرات اینها هم باید بعد از مرگشان نوشته شود، چون ما معمولاً مردهپرست هستیم و تا زنده هستند کسی با اینها کاری ندارند ـ رفتند و در سوریه در جلسات متعدد با رفعت اسد، برادر ملعون و فراری حافظ اسد که الان به عنوان آلترناتیو در انگلستان، فرانسه یا قبرستان دیگری نگهش داشتهاند که اگر در فتنه حاضر در سوریه موفق شدند، بعداً او را بردارند و بیاورند و سر کار بگذارند، یک کرزای دیگر در آنجا، با احمد، همت و حاج منصور آقای عزیزمان که بعد از اینکه قرار بود آن سپاه برگردد، احمد نیابتش را در لبنان به ایشان داد، جلسات متعددی گذاشتند و درخواستهای زیادی از سوریها شد، ولی پای کار نیامدند. در اینجا توجه بکنید. امامی که همه کشورهای عربی را تهییج کرده که کجایید؟ چرا خوابیدید؟ منتظر چه فرصتی هستید؟ چرا توی صحنه نمیآیید؟ اویی که همه را تهییج میکند، خودش آمادگی ندارد که یک گردان، یک تیپ، یک لشکر اعزام کند؟ پس فرستاده. از جهان اسلام چه کسانی آمدند؟ تاریخ چه نوشت؟ هیچ کدام از این کشورهای عربی، نه یک لشکر، نه یک تیپ، نه یک گردان نفرستادند الا قذافی که یک گردان به سوریه فرستاد که بهقدری درب و داغان و کلافه بود که همان شبهای اول وارد فاحشهخانهها شدند و آوازهشان در کل سوریه پیچید که اینها نیروهای ارتش انقلابی قذافی هستند و همان هفته اول عذرشان را خواستند. این هم از یک واحد کشور عربی که آمده بود آنجا که در لبنان پنجه در پنجه اسرائیل بیندازد! از آن طرف سوریهایی که حاضر نبودند نه فشنگ بدهند، نه مهمات، نه آمبولانس بدهند و نه در یک قرارگاه مشترک برای عملیات مشترک بیایند و شرکت کنند. در چنین وضعیتی صیاد «رحمةاللهعلیه»، حسن باقری «رحمةاللهعلیه» و یک تیم کارشناسی آمد و وضعیت را دید. برگشتند خدمت حضرت روحالله و گفتند: امام! وضعیت این است. در شرایطی که خودمان جنگ داریم، به شلمچهای که یک ردیف مین هم نیست، یک تکان دیگر به خودمان بدهیم، میتوانیم برویم به بصره، منتهی یگان نداریم، آمادگی نداریم. وضعیت عقبهمان اینجور است. احمد و بر و بچههایش رفتهاند لبنان که در آنجا بجنگند، سوریها آمادگی ندارند که کمک کنند. مال این حرفها نیستند. سیستمشان برای این حرفها شکل نگرفته. خیانت جاسوسها در درونشان و... باعث شده که پای کار نیایند. اگر بخواهیم برویم و وارد عملیات بشویم، خرج میشویم، تمام میشویم. احمد و بر وب چههایش آن قدر جگر دارند که به دل دشمن بزنند، ولی عملیات بدون شهید و بدون اسیر، بدون کشته در میدان نمیشود و در دو مرحله از عملیات، همه اینها تمام میشوند. فرمانده سالم و سلیم در چنین شرایطی باید چه حکمی کند؟ باید بگوید یک اشتباه کردیم و رفتیم یا حتی تصمیم گرفتیم و رفتیم. حالا برای اینکه آبرویمان نریزد، به بقیه بگوییم عملیات کنید و در آنجا تمام بشوید و فاتحهتان را بخوانیم؟ فرمانده سلیم درست تصمیم میگرد. اینجا و این مرحله را درست دارد میخواند و گفت این قوا باید برگردد. راه قدس از کربلا میگذرد. اگر قطره خونی در آنجا از بینی کسی ریخته شود، من به عهده نمیگیرم. بله، اینها را میخوانیم، ولی این وسط کار است. اولش را باید درست بگویی. وسط آن را هم فرمانده درست تشخیص داده. عقبنشینی بموقع هم از تاکتیکهای درست فرماندهی است. اگرچه برگشتیم، ولی برنگشتیم. باز تاریخ چه نوشت؟ تاریخ نوشت که بخشی از بچههای احمد برگشتند. در آخرین روز که مصادف با 14 تیر بود، او هم باید برمیگشت، اما احمد همیشه این دیوانهبازیها را انجام میداد. آقا! برای چه داری به لبنان میروی؟ مگر امام نگفت برگردید؟ چرا داری به بیروت میروی؟ میگوید اسرائیلیها آمدهاند و دارند سفارت ما را اشغال میکنند و توی سفارت مدارک و اسنادی هست که نباید به دست دشمن بیافتد. تو چرا حرص و جوشش را میخوری؟ پول و دلار و یوروی آن را دارد سفیر در لبنان میگیرد. خبر مرگش بگذار خودش خط را نگه دارد. تو مگر باید محافظ سفارتخانه باشی؟ میگوید فرقی نمیکند. کیان مسلمین است. آبروی ماست. سفارتخانهاش با مقر سپاهش در مریوان فرق نمیکند. آنجا را هم بگیرند آبروی نظام جمهوری اسلامی میرود، یک سنگر را هم در خط بگیرند، باز آبروی نظام میرود. باید خودش را برساند به آنجا که چه بکند! و رفت و حَدَثَ ما حَدَثْ. در جاده طرابلس با بودن کاظم اخوان، فرمانده عملیات جنگهای نامنظم ستاد چمران، تقی رستگار مقدم از یاران صدیق حاج احمد که از اول جنگ با او بوده و عزیزم سید موسوی نفر دوم سفارت ما با همدیگر در یک خودرو... این حادثه در حاجز باربره پیش آمد. فالانژها آنها را میگیرند. یک مدت دستشان است، بعد از 15، 20 روز یا 40 روز تحویل میدهند. آخرین اسرا احمد را در زندان خیام دیدهاند. یک ماهی در آنجا بود و بعد تحویل اسرائیلیها میشود. آخرین اخبار فلسطینیها در زندان از او خبر آوردهاند و دیگر از آنها خبری نیست. این که «خواب دیدهام احمد شهید شده، قبلاً به من گفته بود که توی این مسیر کشته میشوم، مگر میشود احمد اسیر شده باشد، او آدمی نیست که اسیر بشود، هر جایی را به هم میریخت، یک ملوان زبل بود دو تا اسفناج میانداخت بالا و چه کار میکرد»، همه اینها خواب و رؤیاست برادرها! باید بر اساس اطلاعات صحبت کرد. هیچ شخصی، هیچ سازمانی، هیچ نهادی به شکل سهوی یا عمدی حق ندارد با پیشوند شهید از احمد متوسلیان نام ببرد، اگرچه آنها شهید زنده هستند. برگشتیم، اما برنگشتیم. بچههایش یک اردوگاه زدند و شیربچههایی که به دست چمران و امام موسی صدر پرورش پیدا کرده بودند، آمدند پیش بچههای احمد، یکیشان شد سیدعباس موسوی! یکیشان شد حاج رضوان معروف به عماد مغنیه که خواب اسرائیل را از چشمش ربود. وقتی ترورش کردند، اسرائیلیها گفتند امشب راحت خوابیدیم. یک شیربچه دیگرش سیدحسن نصرالله «حفظهاللهتعالیعلیه». دشمنانتان برایتان اینها را نوشتهاند. پرونده شما مفتوح است. یکی از چیزهایی که میگویند تروریستپرور هستید، مال این است که احمد و بروبچههایش اینها را پرورش دادند که در جنگ 33 روزه در لبنان و 22 روزه در غزه، دنیا را به هم ریختند. پس باید افتخار کنیم که این احمد ماست و این آثار و تبعات اوست. اما احمدجان! یار من! «یوسف! نیا! اینجا کسی یعقوب نیست/ لحظهای چشمانشان از دوریت مرطوب نیست/ ای گل زیبای من از غربتت اشکی نریز؟ نازنین اینجا خدا هم پیششان محبوب نیست». احمدجان! از من میپرسی خودم به شخصه دعا میکنم اگر در زندان هستی، نیائی. پس برای چه مراسم گرفتهاید؟ شما او را نمیشناسید، ولی من یک برهه زمانی کوچکی با او زندگی کردهام. حاج منصور با او زندگی کرده و اخلاقش را و دیوانهبازیهایش را میداند. اگر بیاید، اتفاقی را که در فرودگاه میافتد برایتان میگویم. در عملیات بیتالمقدس که مجروح شد، یک عصا دستش بود. توی فرودگاه شهر خودش و زادگاه خودش ای دریغ از یک عکس یا یک تمثال از او.بنرهای شصتاد متری هست که نوشته فقط شلنگ ما را بخرید. شلنگ ما پاره نمیشود. کاسه توالت چینی یزد! اینها ارزش هستند. یزد سالار داشته از دست داده، طوری نیست. در ورودی شهر یزد به عنوان شهر سنتی و سوپر حزباللهی این چیزها مهم نیست، کاسه توالت چینی مهم است. از فردایی هم که توی این مملکت بیاید، هر روز یک جا دعوا راه میاندازد. امروز باید برود دانشگاه آزاد و بگوید: تو این بر و بچهها را پرورش دادی که این ریختی کف خیابانها هستند و دعوا! پس فردا جلوی در سیستم قضائی! آقا بس است، جمع کن این بساط ک.گ، د.م، ه.ر. ح.خ را. پس کی میخواهی چهار تایشان را بگذاری سینه دیوار؟ نمیتوانی، خودمان حکم را اجرا کنیم و باز دعوا! پس فردا جلوی در خود سپاه! پس این بچههای مرا کی آموزش میدهید؟ به من کی نیرو میدهید توی بحرین بجنگم؟ پس چرا مسامحه میکنید؟ خلاصه هر روز دعواست. نیروهای آموزشدیده من کجا هستند؟ بچههای من کجا هستند؟ چرا آموزششان نمیدهید؟ چرا فشنگ نمیدهید؟ هر روز دعوا! صدا و سیما که دیگر هیچ! صدا و سیمایی که صبح جمعهاش در هفته گذشته سه تصنیف فواحش را عیناً بدون واوی کم و زیاد خواند، من دیوانه گوش میدهم و میگویم خاک بر سرم! چقدر خوب شد پسرم هایده را در آن مقطع درک نکرد! ولی این دارد خود تصنیفش را میخواند. احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشید. بریزند توی خیابان و آبرو و ناموس امام و نظام و همه را ببرند؟ تو بودی با بر و بچههایت همهشان را میکشیدی زیر و بر اساس مدل عملیاتهایت به عقبهشان میزدی و رأس فتنهگرها را جمع میکردی. چیزی که اتفاق نیفتاد. دومرتبه جان گرفتهاند و کُری میخوانند و دارند هارت و پورت میکنند. ما میآییم! باشد تا بیایید! میگذاریم دومرتبه بیایید! به دلیل این که احمد نبود، نتوانستیم عقبه را ببندیم و بعد دومرتبه مارمولکها و جرثومههای فساد در مراکز اقتصادی، در مراکز سیاسی، در مراکز نظامی دارند وول میخورند و زِرت و پِرت میکنند. «ای دل بشارت میدهم خوش روزگاری میرسد/ یا درد و غم طی میشود یا شهریاری میرسد/ ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر» اسرائیلیها تحمل دارند. سه دهه که هیچ، شصت دهه نگهش میدارند تا سرِ وقتش معامله کنند. صبر آنها زیاد است. برنامهریزی میکنند. «ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر/ گردی به پا شد در افق، گویی سواری میرسد». و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
مشروح سخنرانی حاج سعید قاسمی در سالگرد اسارت احمد متوسلیان/
مشروح سخنرانی خواندنی حاج سعید قاسمی در سالگرد اسارت احمد متوسلیان/
برای شهادت حاج احمد متوسلیان کسی سندی رو نکرده است/ احمد! اگر تو بودی فتنه 88 قطعاً 8 ماه طول نمیکشید