بسمه تعالی
گروه فرهنگی:کمتر کسی هست که «مروه الشربینی» را نشناسد. شهیده حجاب که در دادگاهی در آلمان مورد هجوم متهم قرار گرفت و پیش چشمان فرزندش با 18 ضربه چاقو به شهادت رسید. اما امثال او کم نیستند. کسانی که برای بدست آوردن گوهر حجاب سختی های زیادی کشیده اند و حتی حاضر شده اند جانشان را هم بدهند. از میان همه افرادی از این دست، شاید خواندن چند روایت زیر کافی باشد تا وسط «دعوای کار فرهنگی مهمتر است یا برخورد انتظامی»، کمی قدر این ویژگی دینمان را بدانیم. یک روز جلو در موسسه در نیویورک دختر خانم جوانی جلوی من را گرفت و اظهار داشت: می خواهد مسلمان شود چند بار تعدادی کتاب درباره اسلام به او دادم تا مطالعه کند. بعد از این یک روز همین دختر با عصبانیت وارد موسسه شد و گفت: اگر همین الآن شهادتین را برایم نخوانید، داخل شهر می روم، داد می زنم و اعلام می کنم من مسلمان هستم تا همه متوجه شوند و به این طریق اسلام می آورم، شور و اشتیاق این دختر موجب شد تا به او قول دهم تا در مراسم جشن میلاد امام حسین(علیه السلام)در موسسه؛ ایشان بیایند و مراسم تشرف به اسلام را برگزار کنیم. روز میلاد امام حسین(ع) مراسم جشن برگزار شد و شیعیان زیادی هم در جلسه شرکت کردند، به عنوان یک میان برنامه اعلام کردیم یک دختر فرانسوی مقیم نیویورک با اطلاع و آگاهی دین اسلام و مکتب تشیع را برگزیده و مراسم تشرف الان برگزار می گردد. در این میان شخصی از داخل جمعیت بلند شد و گفت: اصلا این دختر از اسلام چه می فهمد که می خواهد مشرف بشود؟بنده هم سئوالی مطرح کردم و گفتم هرکس جواب را می داندپیرامون آن توضیح دهد. هیچ کس جوابی نداد! سئوال را از این دختر پرسیدم مطالبی پیرامون آن به جمع ارائه داد. سپس در جلو جایگاه قرار گرفت، پس از اقرار به شهادتین و ارائه عقاید به او، اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او خوانده شد. رسما به اسلام و مکتب تشیع گروید و نام او را "رقیه" نهادیم. چند روزی گذشت تا این که همین دختر را با حجاب کامل اسلامی همراه با مرد و زنی که به نظر پدر و مادرش بودند در خیابان جلوی موسسه با ما برخورد نمودند. آن مرد و زن با زبان فرانسوی شروع به سر و صدا کردند که چرا دختر ما را مسلمان نموده اید؟ به او بگویید حجابش را بردارد...! سر و صدا باعث شد عده ای دور ما جمع شوند. در همان وضعیت احساس کردم این دختر تازه مسلمان شده الآن در شرایط سختی است و خیال کردم دارد خجالت می کشد. به موسسه رفتم و زنگ زدم ایران دفتر آیت الله مظاهری و پرسیدم: آیا در چنین شرایطی اگر اصل دین شخص در خطر باشد شما اجازه می دهید روسری را بردارد؟ ایشان فرمودند: اشکال ندارد. به سرعت برگشتم و به این دختر گفتم: با یکی از مراجع صحبت کردم و در مورد شما فرمودند: اگر دین شما در خطر است، اشکال ندارد و شما می توانید روسری را بردارید. دختر تازه مسلمان در جواب به من گفت: این حکم از احکام ثابت و اولیه است یا از احکام ثانویه و بنا بر ضرورت است؟ به سرعت پرسید: اگر روسری خود را برندارم و به خاطر حفظ حجاب کشته شوم آیا من شهید محسوب می شوم؟ گفت: ولله روسری خود را برنمی دارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم. (خاطره ای با تلخیص از حجت الاسلام دکتر مرتضی آقا تهرانی که در دوران اقامت آمریکا، امامت جمعه شهر نیویورک و مسئولیت موسسه اسلامی آن شهر را به عهده داشت.) وقتی در سال 1980 در ترکیه و در خانوادهای لاییک به دنیا آمد طبیعی بود که تحت تاثیر فضای حاکم بر خانواده باشد. اما او از 16 سالگی بنای مخالفت با اعتقاد خانواده اش را گذاشت. «جواهر چاغلایان» طرز تفکر خانواده اش را زیر سوال برد و آن ها را مورد انتقاد قرار داد که: این زندگی که در پیش گرفته اند مشکل دارد و قطعا خدا انسان ها را برای چند روز، خوب زند گی کردن و خوب پوشیدن و خوب غذا خوردن نیافریده پس آفرینش، یک حکمتی دارد که ما از آن غافلیم. تمسخر و متلکهای خانواده اش باعث نشد تا او از راهی که تازه پیدا کرده بود برگردد. راهی که او را مجبور کرد به خارج از کشور برود تا بتواند حجابش را هنگام تحصیل حفظ کند. درسش هم آنقدر خوب بود که بتواند اینکار را انجام دهد و چند سال بعد در رشته پزشکی فارغ التحصیل شده و به ترکیه برگردد و مشغول طبابت شود. ولی آزار و اذیتهای خانواده باز هم شروع شد. مخصوصا از طرف پدر که: تو با این افکار مسخره ات ما را بی آبرو کردی، با این پوشش مسخره و دهاتی ات ما را در بین دوستانمان کوچک، و با این نماز خوندن ها آرامش ما را از ما گرفتی و کسانی را به خانه می آوری که ما همیشه از آنها فرار می کردیم! بحث ها ادامه داشت تا اینکه روزی پدر با یک اسلحه به مطب دکتر جواهر آمد و از او خواست حجابش را بردارد. بحث و جدل بالا گرفت و پدر او را تهدید کرد که شلیک خواهد کرد. جواهر ابتدا سعی کرد پدر را آرام کند. اما وقتی با پافشاری پدرش مواجه شد از ترس جانش از مطب فرار کرد و به خیابان رفت. اما عصبانیت پدر جواهر از حجاب و تعتقادات او آنقدر می شد که او را در خیابان هم دنبال کند و... جواهر شهید شد و دو نفر دیگر هم که می خواستند از او دفاع کنند زخمی شدند. 12 سال بیشتر نداشتم. برای نخستین بار میخواستم با روسری به مدرسه بروم؛ هیجان زده بودم و خوشحال از انتخابم. وارد اتوبوس مدرسه شدم از همان اتوبوسهای زردی که سرویس بچه مدرسهایها بود. غوغایی در اتوبوس بر پا بود من که وارد شدم ناگهان همه ساکت شدند و به من نگاه کردند ناگهان از ته اتوبوس پسری فریاد زد:"اونو نگاه کنید یک پارچه روی سرش انداخته" و بقیه به تبعیت از او مرا هو و به سمتم آشغال پرت کردند. در اتوبوس باز بود و من هنوز فرصت فرار داشتم اما لحظهای با خودم فکر کردم امروز فرار کنم فردا چه؟ بالاخره که باید مدرسه بروم پاهایم سنگین شده بود؛ به سختی خودم را به اولین صندلی اتوبوس رساندم ترسیده بودم برای همین شروع به راز و نیاز با خدای خودم کردم تا کمکم کند و بتوانم حجابم را حفظ کنم. وقتی رسیدیم به مدرسه متوجه شدم روسریم خیس شده بعدا یکی از دوستانم گفت پسرا یکی یکی به سمت من میآمدن و آب دهان روی روسرییم میانداختن و این ماجرایی بود که هر روز از خانه تا مدرسه برای من تکرار میشد و من مجبور بودم هر روز با خودم دو روسری ببرم چون روسریم همیشه خیس از آْب دهان میشد. اینها را خانم زهرا گنزالس می گوید؛ مسلمان شیعه آمریکایی. او حکایت مسلمان شدن خود را نیز اینگونه تعریف می کند: وقتی چهار سالم بود؛ مادرم مسلمان شد. ما میدیدیم که عبادت ایشان با ما فرق دارد. مادرم آرام آرام ما را با ارزشهای اسلام آشنا کرد بدون اینکه اجباری در کار باشد. وقتی دوازده سال داشتم مادرم من و خواهر و برادرانم را به اسلام دعوت کرد و ما که با اسلام تا حدودی آشنا شده بودیم به اسلام روی آوردیم. بعد از آن نخستین بار در اواخر پاییز سال 1369 همراه مادر و خواهرم به قصد گذارندن دوره در حوزه علمیه قم به ایران سفر و در همان سال نیز ازدواج کردم و همراه همسرم ساکن آمریکا شدیم، از سال 1381 تاکنون نیز در مشهد مقدس زندگی میکنم. راستش من همیشه به نماز خواندن بیشتر از باحجاب بودن اهمیت دادهام. فکر میکنم از آرامشی که در سجده به دست میآید، نمیتوان چشمپوشی کرد. در آن دوره، به حجاب فکر نمیکردم؛ مثلاً به حج فکر میکردم؛ اما حجاب و این که موی سرم را بپوشانم، فکرم را مشغول نمیکرد. در دانشگاه، عضو هیئت علمی بودم و در جامعه و بین مردم، جایگاه مشخصی داشتم؛ همین طور که زینت و آرایش را دوست داشتم و به خودم میرسیدم. بدم نمیآمد که در نگاه همسرم، زنی زیبا باشم و او مرا دوست داشته باشد. شاید به دلیل جمع بودن همه این عوامل بود که به حجاب فکر نمیکردم. این موضوع ادامه داشت تا سال 1999م. که زمین لرزهای بزرگ رخ داد. شب سوم زمین لرزه، 17 اگوست، در آرموتلو بودم؛ پسلرزهها ادامه داشت. ما در حیاط خانه خوابیده بودیم. شبی که 19 اگوست را به 20 اگوست پیوند میداد، در من احساسی به وجود آمد که گویی فردا قیامت به پا خواهد شد. پس از نماز عشا، با علاقه، دو رکعت نماز دیگر خواندم و به نیایش با پروردگار پرداخت. دعا کردم و از خدا خواستم که مردم را مورد بخشش خود قرار دهد. در همان لحظه، در درونم احساس شرمساری کردم و با خود اندیشیدم که از خداوند میخواهم جهانیان را ببخشاید؛ اما فرامین الهی را انجام نمیدهم و حجاب را رعایت نمیکنم. در آن لحظه و از آن شب، تصمیم گرفتم حجاب را رعایت کنم و موهایم را بپوشانم. از آن پس تا کنون، همیشه باحجاب بودهام و هیچ کس موهای مرا ندیده است؛ البته یک مدت یک روسری سر میکردم که گردنم دیده میشد. آن دوره را شاید بتوان یک دوره گذار نامید. بعدها شروع به رعایت کامل حجاب کردم و حالا بیشترین نگرانیام، رعایت نکردن حجاب است. نخستوزیر ترکیه، به من پیشنهاد کرد که وارد کارهای سیاسی شوم و این چهارمین بار بود که چنین پیشنهادی میکرد. من به او گفتم: «آقای اردوغان! من حجاب را انتخاب کردم و سرم را پوشاندم و هیچ وقت هم حجاب را کنار نخواهم گذاشت و به همین خاطر، هیچوقت وارد سیاست نخواهم شد؛ زیرا حجاب برای من، از هر پست و مقامی و هر وزارتخانهای یا مشاورت نخستوزیری، باارزشتر است». (خانم امید مریچ جامعه شناس ترک) هیچکدام از مغازه های شهر روسری نداشتند. آخر سر مجبور شد به مغازه پارچه فروشی برود وچند متر پارچه متری بخرد تا این اولین پوشش حجاب او شود. خانم هدی کایا اهل شهر مالاتیا ترکیه است و در سن 18سالگی با اینکه خانواده او با حجاب مخالف بوده اند با حجاب می شود. او در سال 1998 مقاله ای با موضوع حجاب اسلامی می نویسد و نوشتن این مقاله باعث می شود تا او به عنوان مجرم فکری به 2سال زندان محکوم شود هرچند وکلای او از او می خواهند که نوشتن این مقاله را انکار کند تا از رفتن او به زندان جلوگیری کنند اما قبول نمی کند وبا داشتن پنج فرزند رنج وغربت زندان را به خاطر آرمان وعقیده اش به جان می خرد. هدی کایا بعد از چند مدت از زندان بیرون می آید اما دریک تظاهرات با هدف آزادی حجاب به همراه سه دخترش دستگیر می شود. یکی از دخترانش به جرم اینکه سرودی در آن تظاهرات دست جمعی با موضوع آزادی خوانده اند محکوم به یک سال ونیم زندان ودختر دیگرش هم به جرم خواندن دعای آزادی در آن تظاهرات محکوم به دو سال زندان می شود. خانم کایا هم به جرم هماهنگ کننده تظاهرات محکوم به زندان می شود اما بعد از مدتی دادگاه حکم جدیدی را صادر می کند واو و دخترانش وچند زن مبارز دیگر به اعدام محکوم میشوند. این اولین حکم اعدام در جهان بود که به جرم حجاب صادر می شد اما طی فشارها واعتراضات، همه از این حکم تبرئه می شوند اما هدی کایا تقریبا چهار سال به زندان می افتد. او در طی این سالها با همه زندانی ها وشکنجه ها دست از مبارزه برنمی دارد وتاثیر مبارزات را هم اکنون بعد از چندین سال در ترکیه می بینیم. خانم هدی کایا در کنفرانس غزه به ایران دعوت می شود و در آن کنفرانس بعد از سخنرانی رهبر معظم انقلاب با ایشان دیدار می کند. به گفته ی خود او "از هیجان می خواستم دست ایشان را ببوسم که حضرت آقا عبای خود را روی دستشان می کشند و من عبای ایشان را بوسیدم" خیلی از ماها فکر میکنیم که آدم بعد از اینکه مسلمان شد بخاطر اطاعت از دستور اسلام باید حجاب داشته باشد و اصلا فکرش را هم نمی کنیم کسی به خاطر زیبایی خاصی که در حجاب دیده است مسلمان شود. نوع اول اگرچه درست و ارزشمند است اما گونه دوم خیلی جذاب و قابل توجه است. متن زیر بخش از صحبتهای خانم لیلا حسن است. زنی یهودی که مسلمان شد. من 6 سال پیش مسلمان شدم، در جامعه ای بهودی نشین زندگی می کردم، خیلی برایم سخت نبود که به حجاب کامل روی بیاورم، ولی اشخاص مختلف تلقی متفاوتی از ایمان دارند، آنان به زنان یهودی بیشتر از زنان مسلمان احترام می گذارند. قبل از اینکه مسلمان بشوم، هر چند ما با نوعی تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شده ایم اما همیشه شیفته زنان محجبه مسلمان بودم، آنها را خیلی پاک و با وقار می دیدم، از نظر من آنها زیبایی خاص خودشان را داشتند. نخستین چیزی که در گرایش به اسلام برایم الهام بخش بود، قرآن بود. خانواده من فکر میکردند که با این انتخاب خودم را محروم میکنم، چون در فرانسه زندگی میکردم و در آنجا حجاب کاملا ممنوع است. با پوشیدن روسری، شما نمیتوانید به مدرسه و محل کار بروید و از بسیاری از زندگیهای اجتماعی محروم میشوید. برای خانواده من بسیار سخت بود که ببینند من تنها به خاطر پوشدن لباس، زندگیام را به لحاظ اجتماعی به خطر میاندازم. از نظر آنها لازم نبود که من مسلمان باشم و لازم نبود که با پوشیدن روسری مسلمانی خودم را نشان بدهم و کافی بود که تنها قلبا به آن ایمان داشته باشم. اما برای من این مسئله مهم بود چرا که در قرآن و بسیاری از سنتهای پیامبر به اهمیت حجاب و شناختهشدن به عنوان مسلمان برای کسب احترام اشاره شده است. و من حاضر نبودم که آن را کنار بگذارم چرا که برای من چیزی بیشتر از پوشیدن لباس است.
1. اگر بخاطر حجابم کشته شوم شهیدم؟
گفتم : از احکام ثانویه می باشد.
گفتم: بله.
2 .پدرش تاب حجابش را نداشت، او را کشت!
3. آنقدر بر روی روسریام تف می کردند که خیس میشد و مجبور بودم عوضش کنم
4. زلزله آمد، قیامت را نزدیک دیدم، با حجاب شدم
5. زنی که بخاطر حجاب به اعدام محکوم شد
6
با تنفر نسبت به مسلمانان بزرگ شدم اما شیفته زنان محجبه مسلمان بودم
پنج داستان از استقامت درحجاب
پنج روایت معتبر از حجابی که بههمین آسانی به دست نیامد